زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

یک ماهگی ثنا

ماهگی دخترم «بالاخره یک ماهه شدی عزیزم»  26خرداد چون جمعه بود شنبه برای قد و وزن به خانه بهداشت رفتیم.به همراه زن دایی وحیده و مادر جون.تو هم نه خوشحال بودی نه ناراحت. برای اولین بار بود که به خانه بهداشت رفته بودی قیافت متعجب بود. قد=٥٠ وزن=٣٠٠/٣ دور سر=٣٧ چند تا عکس هم زن دایی زحمت کشیدند ازت گرفتند. «ادامه مطب»   ...
26 خرداد 1391

نگرانی مامان

  23/3/91   سلام به همه نی نی های ناز نازی و دختر گلم. عزیزم هر چه میام برات بنویسم همش از ناراحتی هاته چاره ای نیست خاطره های تلخ را هم باید به یادگار گذاشت. امروز وقتی از خواب بیدار شدی حالت نرمال بود با مادر جون رفتیم خونشون ساعت 3 بعد از ظهر یک مرتبه حالت بهم خورد.ورنگ از صورتت پرید.ساعت 8شب بود که شروع کردی به گریه کردن من هم بهت شیر دادم بعد از شیر بغلت کردم که اروغ بزنی که یکمرتبه هرچه تو معدت بود را بالا اوردی وچشمات سفیدی هاش پیدا شد.دست و پات شل شدو عین گچ دیوار سفید شدی. همه حول کردیم و سریع تو را با ماشین خاله بردیم دکتر تو راه به بابایی زنگ زدیم از سر کار اومد.دکتر تو را ...
23 خرداد 1391

بالاخره سونوگرافی

​             ٢٢/٣/٩١  بالاخره بعد از کلی پرس و جو و مشورت های زیاد تصمیم گرفتند من را ببرند سونو گرافی از معدم بگیرند.تا مشخص بشه که دلیل استفراغ های زیاد«دل درهای زیاد«گریه های زیاد من چیه.با مامان و بابا و مادر جان فاطمه راهی شدیم.اونجا که رسیدیم چون مطب دکتر برام تازگی داشت ترسیدم زدم زیر گریه مامانی هم روی یه صندلی که کمتر بهم باد کولر بخورد نشست تا بهم شیر بده. هین شیر خوردن حواسم به مامانی و بابا بود که در مورد من حرف می زدند.مامانی می گفت دخترم چون شیر می خوره گرمش میشه وقتی می ریم تو اتاق دکتر واون...
27 آبان 1391

لالایی ثنا

لالایی    این لالایی را ثنا جون خیلی دوست داره من هم برایش مینویسم تا هم یادگاری براش بمونه هم نی نی های دیگه از اون استفاده کنند.قربــــــــــــــان همتون نی نی های خوشکل. لالا  لالا گل لاله ببین مامانی خوشحاله می خونه سوره ی قران می خونه هی دعا مامان لالا  لالا گل پیچک بخواب ای کودک کوچک همه میگن میاد اقا امام مهربون ما لالا  لالا  لالایی میشه دنیای ما عالی پر لبخند و خوشحالی گل ریحون و نعنایی  لالا  لالا گل شبنم به یاد مکه و زمزم لالا  لالا گل الو به یاد ضامن اهو ثنا ناز نازی بعضی از وقتها روی دست ما...
20 خرداد 1391

برای ثنا جونم

  دختر قشنگم من با تمام وجودم مادر شده ام وياخته های بدنم به ميزبانی نفس های تو امده اند... جان گرفتم به جان تو وچه اهميتی دارد اگر جانم فدای نفس های تو شود واين ها همه برای توست دليل بزرگ زندگی من... نگاه كن: خدا را كه عاشقانه به من درس عاشقی ميدهد ...لبخند ميزند...دنيا را زيبا  ميكند..سكوت ميكند..                مهربان ميماند و وجودمان را غرق شادی ميكند..           پدر مهربانت كه اين روزها اغوشش امن ترين جای دنياست...           ميد...
7 خرداد 1391

روز های پر استرس

 30/2/91 عزیزم روز شنبه قرار بود.برای غربالگری کم کاری تیرویید ببریمت به نزدیکترین مرکز خانه بهداشت اون روز من هنوز نمی توانستم زیاد بشینم یا راه بروم. بابایی هم باید برای گرفتن شناسنامه خانمی می رفت ثبت احوال به همین دلیل شما با «مادر جان فاطمه»«اقا جون جعفر»«خاله و مهدی کوچولو»رفتید. من هم تو خانه با استرس اینکه نکنه جواب ازمایش خوب نباشد.نکنه قند عسل زیاد دردش بیاد و زیاد گریه کنه.....منتظر ماندم.وقتی بر گشتند دلم برات تنگ شده بود تو هم گریه می کردی و گرمت شده بود.تو را از مادر جون گرفتم بوسیدمت و شیرت دادم تو هم مثل یه گل خانم خوابیدی.چونکه تو خانه بهداشت ن...
7 خرداد 1391

روز موعود

بالاخره روز موعود فرا رسید.26/2/9١من را به بیمارستان بردن و تو تکان خوردنت کم شده بود فکر کنم ترس من به تو هم صرایت کرده بود.خیلی هیجان انگیز بود.تو را که دیدم دردام یادم رفت.صدای گریه فراموش نشدنی یه موجود دوست داشتنی تمام وجودم را فرا گرفت که هرگز اون لحظه دوست داشتنی را فراموش نمی کنم. سخت شیر می خوردی ¡ ولی با کمک مادر جون شیرت دادیم ¡ تو هم بعد از گریه کردن های زیاد یکم عین یه فرشته کوچولوی هاج و واج از این دنیا خوابیدی.  ملاقات کنندگان فقط تو را می دیدندو کسی حال من را نمی پرسید¿اخه خیلی دوست داشتنی بودی.تو بیمارستان مادر جون پیشمون بودو باباییم شب از عشق تو خانه نرفت تو ماشین داخل پ...
28 ارديبهشت 1391

گریه های سوگلی

    >به نام خداوند خوبی ها< خداوندی که تو را به من داد تا بتوانم با تو تمام لحظه های زندگیم را با خوووووووووبی و خوووووووووشی سپری کنم.   ٢٨/٢/٩١ امروز صبح که از خواب بیدار شدی حالت خیلی خوب بود.اشنایان برای دیدنت می امدندو برات چشم روشنی اوردند.مبارررررکت باشه عززززززززیزم.     شب که شد بابایی رفت بیرون یکم خرید کنه.تو هم شیر می خوردی.موقع شیر خوردن عرق زیادی کرده بودی.هر کار می کردم که شیر کم بخوری تو گریه می کردی و بازم شیر می خواستی.تا اینکه صدای زنگ در خانه اومد.تو هم که اجازه نمی دادی در را باز کنم.اخرش زنگ پایین را زدند مامان جان در را باز کر...
8 آبان 1391

خوشحالی مامان و بابا

امروز 29/6/90حال مامان یکم بد بود.با بابا رفتیم دکتر و ازمایشگاه.وقتی جواب ازمایش را دیدیم از خوشحالی داشتیم بال در می اوردیم چون جواب ازمایش مثبت بود♥و تو شدی جنین کوچولوی مامان♥من و بابات 15 سال منتظر چنین روزی بودیم.   نمی دونستیم خوشحال باشیم از اینکه خدا تو را به ما داده یا ناراحت باشیم که نکنه تو را از دست بدیم خلاصه با توکل به خدا و استرس زیاد و استراحتهای 4ماهه مامانی شدی 162روزه و روزسونوگرافی 3بعدی.   نا گفته نمونه که بابایی تو این مدت خیلی بهمون کمک کرد.همچنین خاله ها.عمه ها.زن دایی ها.مامان جونا.     ٥/١١/٩٠خدا را شکر ناز نازی ما خوب و خوشکل بود.الهی قربونت برم ...
16 ارديبهشت 1391