زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

دوست مامان

٣/٧/٩١ سلام نانازامیدوارم همیشه تو و نی نی ها صحیح وسالم باشید. امروز بعداز ظهر قراره که دوست مامانی بیاد و تو را ببینه،برای همین از صبح پا شدم و یکم تمیز کاری کردم.تو هم خواب بودی. ساعت 4 بعد از ظهر دوستم تشریف اوردند.تو هم خوش اخلاق بودی وبه نگار و ارین نگاه می کردی ارین که علاقه خاصی نسبت به کالسکه شما داشت،از اول تا اخر با اون بازی می کرد.اخرش هم با کالسکه حاضر شد عکس بگیرد. تو هم برای اولین بارهمین طور که تو رختخوابت دراز کشیده بودی و به ما نگاه می کردی خوابت برد.الهی قربونت بشم. عکس «ادامه مطلب»  این لباس قشنگ را دوست مامانی برات اورده ثنا جون توی این عکس 4 ماه و 10 روزته. ...
6 مهر 1391

قهر و آشتی ثنا

5/7/91 چند روز پیش از خانه مادر جون که اومدیم خسته بودی و خوابت می امد.ولی برای اینکه باید ساعت 10شب داروی سرماخوردگی می خوردی با بابایی تصمیم گرفتیم یه نیم ساعتی باهات بازی کنیم تا خوابت نبره. بابایی تو را با خودش برد پایین پیش مامان جون و چون خسته بودی شروع کردی به گریه کردن و وقتی خواستیم دارو را بهت بدهیم نمی خوردی من هم یکم بهت شیر دادم تا ارام شدی بابایی دارو را با قطره چکان کم کم بهت داد ولی تو باز هم گریه می کردی از همون شب تو با بابایی قهر کردی.چون بهت دارو داد. هرچه این چند روز بابایی با تو حرف می زد می گفت ثنا جونم بابایی،عزیزم تو اصلا نگاهش نمی کردی،نمی خندیدی.خلاصه امشب قرار بود بابایی که از سر کار اومد بریم و...
6 مهر 1391

قشنگی های........... زندگــــــــــــــــی

  __________**_____*__*___________ __ ف _______*___*___*__*_______****** ___ د _______*___*__*________**::::::::** _____ ا _________*__*_______**::::::::::** ______ ی _________*__*_____**:::::::::::** ________ ت ________*__*___*:::::::::::::** _________________*_*__*::::::::::::::** _____**********____##*::::::::::::** ___**:::::::::::::::::::* ^^*::::****::::** __**::::::::::::::::::::*^^^**:::::::::::::** ___**::::::::::::::::::::::*^^ ^*:::::::::::::** _____**:::::::::::**::::::**^^*:::::::::::** __________****:::::::::::::*^********* ____________**:::::::::::** ___________**::::::::** _______.o? ? .****** ……O ? * *.&...
31 شهريور 1391

تولد مبینا جـــــــــــــــــــــون و محمـد جــــــــــــــــــــــون

    سلام ستاره درخشان زندگی من و بابا عاشق هر و دو تونم دیروز سه شنبه 28/6/91 و تولد مبینا جون و محمدجون بچه های عمه زهره بود.چون که ماهشهر تنهایی تولد بهشون خوش نمی گذشت بهشون قول داده بودند که اصفهان که اومدند برای هر دوشون یکجا تولد بگیرند. تو هم به مبینا اسباب بازی فکری هزار خانه را کادو دادی محمد را هم که ما دیر فهمیدیم که تولد او هم بوده چیزی براش نگرفتیم و قرار شد مبلغی پول بهش بدیم. خیلی خیلی تولدش بهمون مخصوصا تو خوش گذشت.ان شاالله تولد 100 سالگیشون. عکس در ادامه مطلب........   تولد هوررررررررااااااااااااااااااا   از راست به چپ مبینا جون ،محمد جو...
28 شهريور 1391

ثنا جون 4 ماهه می شود

  ماهگی سلام به خانم خانما امروز صبح برای زدن واکسن 4 ماهگی امادت کردم وزنگ زدم مرکز بهداشت گفتند امروز واکسن نداریم من هم چون تورا اماده کرده بودم و بابایی هم بخاطر تو نرفته بود سر کار رفتیم خانه بهداشت خاله محل زندگی خاله منیژه اونجا که رسیدیم خانمه خیلی خوش اخلاق بود. بعد از یکم توضیح دادن در مورد واکسن رفتیم قد و وزنت کرد و قطره فلج اطفال را بهت داد و روی پای من نشسته بودی که واکسن سه گانه (دیفتری،کزاز،سیاه سرفه)را به ران چپ زد تو هم که خوشحال بودی یک مرتبه زدی زیر گریه ولی خیلی کوتاه بود. بعد بابایی گذاشتمون خانه خاله منیژه و رفت سر کار ما هم تا عصر اونجا بودیم و بعد به همراه خاله رفتیم خانه مادر جون...
26 شهريور 1391

دیدنی... رفتن دخملی

١٢/٦/٩١ امروز صبح عمه صدیقه مامانی و شوهرش و دخترش(زن دایی رضا)از کربلا اومدند و قرارشد که شب با دو تا خاله ها،عموها،دایی ها،مادر جون و اقاجون به دیدنشون برویم. شب همگی اماده شدیم تو هم که خیلی شیک و پیک کرده بودی و دلبری می کردی.بالاخره به مهمانی رفتیم و بر گشتیم تو هم اونجا با یک نی نی دوست شدی اسمش متین بود(پسر دختر عموی مامانی)با هم دیگه عکس هم گرفتید.      متین کوچولو و ثنا جون در مهمانی   مهدی جون،دایی علی،ثنا جون،یوسف جون در مهمانی زهرا جون و ثنا جیـــــــــــــــــــگر ...
12 شهريور 1391

دو مناسبت خیلی خوب

٥/٦/٩١  (٥/٦/٧٥) سلام به روشنایی قلب تاریکم   دختر گلم قبل از هر چیز می خواهم از بابات که همیشه زحمات زیادی برای من کشیده و تو دوران بارداری هم خیییییییییلی خیییییییییلی بهم کمک کرده تشکر کنم.از خدا تشکر کنم که توی این دنیای زیبا بابات را قسمت من کرده و صد ملیون بار باز خدا را شاکرم که تو نازنیین به زندگی من و بابات اورد و زندگی ما را دلنشین تر و شیرین تر از قبل کرد. الهی قربانت برم،فدات بشم که هر روز مامانی تر و ناز تر از دیروز می شی دوستت دارم ناز گلکم. اولین مناسبت که خیلی خاطره انگیزه روزیه که من و بابایی بر سر سفره عقد نشستیم وبه هم دیگه قول دادیم تو شادی و غم در کنار همدیگه باشیم...
5 شهريور 1391

کارهای جدید دخملی

  عزیزم امروز می خواهم یکم از شیرین کاریهات بنویسم.  سه روزت بود که به دنیا اومده بودی که دو تا دستات را که می گرفتیم گردنت را از روی زمین بلند می کردی  و می خواستی که بنشینی به قول معروف گردن می گرفتی. یک ماهه بودی که بابایی تا تو را روی پشتی دمرو می گذاشت تلاش می کردی و از پشتی بالا می رفتی.   همیشه وقتی می خوابیدی هر به ده دقیقه از خواب می پریدی وچون که عادت داشتی دستات را در امتداد شانه هات دراز کنی مادر بزرگم می گفت که فرشته ها وقتی اطراف ثنا جون  دور می زنند بال ....انها به دست ثنا جون می گیرد واز خواب می پره. برای همین یه مدت قنداقت کردیم دی...
10 آبان 1391