قهر و آشتی ثنا
5/7/91
چند روز پیش از خانه مادر جون که اومدیم خسته بودی و خوابت می امد.ولی برای اینکه باید ساعت 10شب داروی سرماخوردگی می خوردی با بابایی تصمیم گرفتیم یه نیم ساعتی باهات بازی کنیم تا خوابت نبره.
بابایی تو را با خودش برد پایین پیش مامان جون و چون خسته بودی شروع کردی به گریه کردن و وقتی خواستیم دارو را بهت بدهیم نمی خوردی من هم یکم بهت شیر دادم تا ارام شدی بابایی دارو را با قطره چکان کم کم بهت داد ولی تو باز هم گریه می کردی از همون شب تو با بابایی قهر کردی.چون بهت دارو داد.
هرچه این چند روز بابایی با تو حرف می زد می گفت ثنا جونم بابایی،عزیزم تو اصلا نگاهش نمی کردی،نمی خندیدی.خلاصه امشب قرار بود بابایی که از سر کار اومد بریم و برای من کفش بخریم اونجا بود که تو با بابایی آشتی کردیبابایی هم برات یک جفت کفش و یک خرگوش خرید کادوی آشتی کردنت.ان شاالله تو با این کارهات لوس نشوی.نمی دانم از کجا می دانی قهر کردن چیه.دوستــــــــت داریــــــــــــــم.