زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

و تو ان شبنم عشقی

سلام به روی ماهت عزیز دل مامان و بابا.ثنای قشنگم دختر که باشی  نفس بابایی لوس بابایی عزیز دردانه بابایی حتی اگه بهت نگه.. دستت را میگذاره روز چشماشو میگه این تویی که به چشمای من سوی دیدن میدی خلاصه دختر یه کلام نفس باباست فدات بشم که اینقدر شیرین و دوست داشتنی شدی بابا و عمو ابوالفضل دو هفته ایی میشه با همدیگه ساعت 8 شب میرند استخر و ساعت 11.30بر میگردند  عمو ابوالفضل برای اینکه خاله بارداره میاردش خونه ما ... خلاصه اینکه دور همدیگه خیلی خوش میگذره .. تو یکی از اون شبها داشتیم با خاله و زن عمو حرف میزدیم و هر دفعه حواسم  به تو بود یکمرتبه سه تایی خندیدیم چرا...
21 دی 1393

اتوبوس سواری و خاطره های به جا مانده

سلام ستاره زیبای من   چقدر خواب ببینم که مال من شده ای و شاه بیت غزل های من شده ای   چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض جواب حسرت این چند سال من شده ای   چقدر حافظ یلدا نشین ورق بخورد؟ تو ناسروده ترین بیت فال من شده ای چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم خدا نکرده مگر بی خیال من شده ای برای وسعت پرواز بال من شده ای میان بغض و تبسم میان وحشت و عشق تو شاعرانه ترین احتمال من شده ای مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست عجیب خواب قشنگی ست مال من شده ای       روز جمعه 93/10/5 از خون...
11 دی 1393

ماه ربیع الاول مبارک

سلام دوستای مهربونم .. سلام ستاره ها.. سلام نازنین ها.. سلام دختر نازم.. امیدوارم ماه ربیع الاول برای همه بخصوص خودمون ، ماهی باشه پر از هیاهو ؛پر از خوشی و سلامتی؛ پر از مسافرتهای پر خاطره..پر از مهمانی های با شکوه و در اخر ماهی پر از پول؛پول؛پول بیا ادامه مطلب تا از تنبلی های خودم و شیرین کاریهات بگم...     در 2سال و 6 ماه و 22 روزگی 93/9/18 فکر میکنی داری چکار میکنی .. به قول خودت اَدِه گفتی... داشتی نماز می خوندی و منم تو اشپزخونه داشتم غذا میپختم اومدم دیدم خوابت برده... فکر کنم داری خواب خوش میبینی.. عزیزمی ..بعضی وقتها روزی چندین بار نماز میخونی و بعضی روزها هیچی.. قبول ...
3 دی 1393

32 ماهگیت مبارک عشقم

ثنا جونم سلام فقط اومدم 32 ماهگیت را بهت تبریک بگم.... دلم میخواست کلی از حرفها و کارهات را بنویسم ولی اصلا حوصله ندارم.. دلم میخواست تو مسابقه تو را شرکت بدم ولی حوصله جمع کردن امتیاز را ندارم... کلا از بس بهانه گیر شدی و هر ترفندی برات پیدا می کنم تو با حاضر جوابی و اون حرفهای شیرینت همه را نقش بر اب می کنی..حوصله ایی نمانده.. ببخش انشاالله میام و برات مینویسم و عکسات را میزارم..... فقط دو تا..امروز بهت میگم ثنا جون دستمال کاغذی ها تمام شد چرا انقدر دستمال کاغذی بر میداری.. میگی چشم دیگه بر نمیدارم وقتی میگم چشم دیگه چرا جیغ میزنی...صد دفعه نگو حرصم میدی اعصابم خورد میشه.. هر کس بهت دست میزنه میگی مامان منا زد .خو...
26 آذر 1393
1