زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

راه چاره

     یک ماهی می شه که من را با گریه هات کلافه کردی نمی خواستم اینها را برات بنویسم ولی گفتم شاید مامان های عزیزی که مطالب را می خونند بتونند کمکم کنند.  وقتی از کنارت پا می شم می زنی زیر گریه که چرا از کنارم پا شدی..مثلا دارم می رم از اشپزخونه برات اب بیارم بخوری گریه می کنی هر چی بهت می گم ثنا جون می خوام برم برات اب بیارم اصلا فایده ای نداره در حد سیاه شدن گریه می کنی....  لباسات از اشکات خیس می شه حالا فک کن روزی چند بار کارت اینه عزیزم....برای هر چیزی که برم از کنارت گریه می کنی..وقتی هم که با خودم می برمت باید با یک دست تو را بغل کنم و با دست دیگه کارام را انجام بدهم..... &nb...
19 بهمن 1391

سنبل در اومد از حمام

 سلام به دخملی تر و تمیز و تپل مپل  گل در اومد از حمام .......................سنبل در امد از حمام قربونت با اون دس دسی کردنت......   عاشقتم       عزیزم      اینجا پاتا گرفتی و داری می گی اووففففف.....     چه خوسجل .... چه دخملی...ماشاالله     دیروز 16/11/91 بلاخره بعد از سه روز که اب نبود، اومد ولی با فشار خیلی کم.. من هم با همون اب کم شما را بردم حمام و سریع شستمت... ولی نمی دونم چرا همیشه بعد از حمام از تمام بدنت دانه های ریز قرمز می زنه بیرون و تو هم  خودت را می خارونی...
17 بهمن 1391

جدیدترین فرهنگ لغت ثنا جون

 مهربان من سلامممممممممممممم خوب مثل اینکه خانمی تصمیم گرفتند بلاخره یه چیزهایی را به زبان بیاورند. در 8 ماه و 15روزگی یکمرتبه بدون اینکه تا حالا این کلمه را از کسی شنیده باشی گفتی!! من و بابایی:   ثنا جون بگو= بابا ...............ثنا   من و بابایی:   ثنا جون بگو= مامان  ...........ثنا    من و بابایی:   ثنا جون بگو=  دد  ..............ثنا    من و بابایی:  ثنا جون بگو= بیا  ...............ثنا    من و بابایی:   ثنا جون بگو=  به به  ...........ثنا   من و بابایی:  ثنا ج...
14 بهمن 1391

اشک و لبخند

گل خانم قشنگم سلام.. وقتی که می خندی مثل اینکه تمام دنیا مال منه وقتی گریه می کنی مثل اینکه تمام دنیا پیش چشمم تیره و تار می شود. پریشب (٨ ماه و 10 روزگی )بابایی از سر کار اومد شام خورد چون خسته بود ساعت 9.5 خوابید.و تو هم شاکی شدی که  چرا... من هم با تو مشغول بازی شدم ولی از بسکه بلند بلند می خندیدی بابایی را ساعت 11 بیدار کردی.. اقای پدر دید که فایده ای نداره دلش برات رفت که انقدر می خندیدی پا شد و به ما ملحق شد.. تو هم خوشحال شدی و تا دو ساعت همش بابایی می گذاشتد کنار دیوار و تو هم بدو بدو راه می رفتی و از خوشحالی جیغ می زدی و می خندیدی من هم فیلم می گرفتم.. قربونت برم با او...
11 بهمن 1391
1