روز موعود
بالاخره روز موعود فرا رسید.26/2/9١من را به بیمارستان بردن و تو تکان خوردنت کم شده بود فکر کنم ترس من به تو هم صرایت کرده بود.خیلی هیجان انگیز بود.تو را که دیدم دردام یادم رفت.صدای گریه فراموش نشدنی یه موجود دوست داشتنی تمام وجودم را فرا گرفت که هرگز اون لحظه دوست داشتنی را فراموش نمی کنم.
سخت شیر می خوردی ¡ ولی با کمک مادر جون شیرت دادیم ¡ تو هم بعد از گریه کردن های زیاد یکم عین یه فرشته کوچولوی هاج و واج از این دنیا خوابیدی.
ملاقات کنندگان فقط تو را می دیدندو کسی حال من را نمی پرسید¿اخه خیلی دوست داشتنی بودی.تو بیمارستان مادر جون پیشمون بودو باباییم شب از عشق تو خانه نرفت تو ماشین داخل پارکینگ خوابید.هر دفعه یواشکی پرستارا میومد تو را می دید.
فردا ظهر از بیمارستان اومدیم خانه جلو پات گوسفند قربانی کردیم.عزیزم ان شاالله همیشه سالم و سلامت باشی و هر روز بزرگتر بشی.
گذاشتن عکس متولد شدن خانمی در‹ادامه مطلب›
چرا را حتم نمی گذاریت نمی خوم عکس بندازم با این دنیاتون.اینجا دیگه چه جاییه.
مهدی و یوسف منتظر دیدن نی نی