زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 12 سال و 6 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

برای دخملی

قایقت جا دارد ...       بقیه در ادامه مطلب: قایقت جا دارد ...     واي کجایی سهراب؟  آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند… وای سهراب کجایی آخر؟  زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند !  تو کجایی سهراب؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند ! آی سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی ست… دل خوش سیری چند؟؟؟   صبر کن سهراب… گفته بودی قایقی خواهی ساخت ! قایقت جا دارد؟  من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیرم&he...
16 دی 1391

سوپرایز در 7 ماه و 17 روزگی

  سلام به عزیزترینم هوووووووووووووووورررررررراااااااااااااااااااااااااا امروز از صبح تصمیم گرفتم که برای شام شب سالاد الویه درست کنم .این کار را هم کردم شب بابایی که از سر کار اومد طبق معمول با همدیگه شروع کردید بازی کردن من هم داشتم سفره شام را اماده میکردم یکمرتبه دیدم که بابایی تو را گذاشته کنار دیوار تو هم روی دو تا پات ایستاده بودی بابایی هم تو را تشویق می کرد و می گفت بدو بدو ،بدو بدو ،تو هم یکمرتبه چهار قدم به طرف بابایی برداشتی..... من و بابایی را بگو از خوشحالی ذوق مرگ شدیم...... من هم تصمیم گرفتم به خاطر اولین قدم های نازت الویه را به صورت کیک تزيين کنم و چند تا عکس یادگاری ازت...
14 دی 1391

اولین اربعین حسینی

اربعین (به معنای چهلم)، بیستم ماه صفر است که چهل روز بعد از روز عاشورا می باشد. مسلمانان شیعه در این روز مراسم سوگواری به یاد حسین بن علی (ع)، نوه پیامبر اسلام و ۷۲ تن از یارانش را که در روز عاشورا به دست لشکریان یزید به شهادت رسیدند، برگزار می کنند. . السلام ای وادی کربلا السلام ای سرزمین پر بلا السلام ای جلوه گاه ذوالمنن السلام ای کشته های بی کفن اربعین حسینی بر شما تسلیت باد. ...
14 دی 1391

نان می خورم ..نان

فرشته کوچولوی من دوستت دارم بقیه ادامه مطلب: .هر روز یه سوپرایز جدید.  وقتی که نان را ببینی اصلا نمی توانی خودت را کنترل کنی.... امروز ظهر من داشتم بهت ناهار می دادم که یکمرتبه نانها را داخل سفره دیدی .چنان جیغی زدی و ذوقی کردی که نگو و نپرس.بعد هم نان را گرفتی و ....... دیگه غذای خودت را با هزار زحمت بهت دادم.   فدای نان خوردنت بشم حتما حالا می گی چقدر این مامان من ندید بدیده تا که نان می خورم ازم عکس میگیره . خوب معلومه تا حالا ندیدم بچه ٧ ماهه اینجوری عاشق نان خوردن باشه.  ...نوش جانت عزیزکم... دیشب ساعت 1 بعد از نیمه شب یکمرتبه دیدم صدای جیغ زدنت اومد ...
11 دی 1391

تک ستاره زندگیمان

ثنا جان دوستت دارم دنیا ... من ازین دنیا چی میخوام... دوتا صندلی چوبی، که منو تورو بشونه واسه ی گفتن خوبی من ازین دنیا چی میخوام... یه وجب زمین خالی، همونقدر که یک اتاقک بشه خونه ی خیالی   من ازین دنیا چی میخوام... یه جعبه مداد رنگی، میکشم رو تنه دنیا رنگ خوبی و قشنگی ...
7 دی 1391

7ماه و 9 روزگی

عسلکم سلام .....قربونت برم الهی با اون خوابیدنت که همش من را سوپرایز می کنی..... نیم ساعت پیش بردمت پایین پیش مامان جون و خودم برگشتم که برای شام کدو سرخ کنم چونکه نمی خواستم از بوی سرخ کردن کدو اذیت بشی خلاصه تند،تند غذا را اماده کردم و زودی برگشتم پیشت در را که باز کردم مامان جون گفت که یکم بازی کردی و یکمرتبه خوابت برده من که شدم این شکلی   واااااااه چه چیزا ادم می بینه تویی که ٢ ساعت شیر می خوری تا یک ربع بخوابی خود به خود خوابت برده بود.عجیبن غریبا......  ماشاالله یادت نره حالا ببین چطوری خوابت برده بود.   دیدی چه طوری خوابیدی عزیزم بعد از بازی با اسباب بازی مورد علاقت س...
5 دی 1391

شب یلدا

..سلام به چراغ خونه.. دخمل نازم در شب یلدا یکم رفتیم خونه اقاجون جعفر و برگشتیم خونه خودمون چونکه برای عمو مسعود شب چله  می اوردند و ما هم دعوت بودیم.... بعد از مهمانی و خوردن شام برگشتیم تا تو بخوابی طبق معمول یکم خوابیدی و بعد بیدار شدی تا ساعت 2 نیمه شب ومن با تو فسقلی بازی می کردم.... خدا را شکر به غیر از شب قبلش که زودپز تو خونه خراب کاری کرد اتفاق خاصی نیفتاد...... چونکه وقتی می خوام ازت عکس بگیرم یا دوربین را نگاه نمی کنی یا اینکه می خوای دوربین را بگیری زیاد ازت عکس نگرفتم..... ولی بد هم نبود.. ....ماشاالله یادتون نره....   عکس شب یلدا خونه اقاجون بودیم و تو داری خیار می خوری... ...
3 دی 1391

یلدایت مبارک

اولین یلدایت مبارک کلوچه جان پاییز با اون همه زیبایی به پایان رسید و وارد زمستان می شویم. امیدوارم شب یلدای خوب و زمستان عالی پر از برف و باران داشته باشیم. عزیزکم. به ادامه مطلب یه نگاهی بیندازید. شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست ق...
30 آذر 1391