تو که باشی در کنارم ..دیگه هیچ غمی ندارم
سلام وروجکم
تو مثـــــــــــــــــــــل اون گل سرخی
که گذاشــــــــــــــــــتم لای دفتر
مثــــــــــــــــــــــــل تقدیر مثل قسمت
مثــــــــــــــــــــــــــل الماسی که هیچ کس
واســـــــــــــــــــــــــه اون نذاشته قیمت
روز سه شنبه رفتیم خونه عمه تا مبینا را با خودمون بیاریم چون مامان و باباش
داشتند میرفتند مسافرت و مبینا کلاس داشت اونجا بود که بهت گفتم می خوای
موهات را کوتاه کنیم گفتی بله عمو عادل دست بکار شد و موهات را کوتاه کرد و تو
هیچ نگفتی فقط اگه دستما از دستت جدا می کردم میگفتی چرا؟
مامانی دستما بجیر..
مبارکت باشه ...
ساعت 12 شب بردم حمام تا موها اذیتت نکنه اونم با کلی خواهش از حمام
اوردمت بیرون می خواستی شالوپ شالوپ کنی به گفته خودت..
روز چهار شنبه رفتیم خونه عمه زهرا یک ماهی بود نرفته بودیم تو هم ذوق زده شده
بودی تا البالو دیدی میگی مامانی ابالو بچینم هسته در ارم بخورم
بچین تا نیومدند از باغ بیرونمون کنند..
قربون اون دستهای کوچولوت
میگی اخ جون یه عالمه ابالو
و اینم از ژست معروفت تا دوربین می بینی این شکلی میشی!
حالا حالا دست بردار نیستی ...سیب چیدی... الو سیاه چیدی ..
زردالو چیدی و ذوق کردی و هر از گاهی میگفتی مامانی این چیه؟
بعد از چیدن همه را شستی و از هر کدوم چند تا دونه خوردی خوردی..
ساعت 10 شب برگشتیم و رفتیم خونه خاله که داشتند کم کم جهیزیه
را میبردند و میچیدند تا رسیدیم شروع کردی با یوسف رقصیدن
تا ساعت 12 اونجا بودیم همین که نشستیم تو ماشین گفتی مامانی
دلم اخ دلم و یکمرتبه استفراغ کردی تا برسیم درمانگاه 2 مرتبه حالت
بهم خورد اقای دکتر یه امپوا برات نوشت که اولین بارت
بود امپول زدی کلی گریه کردی قبل از امپول زدن دوباره استفراغ کردی تا
خود صبح بیدار بودم بابایی هم میگفت ببریمش کلینیک کودکان من میگفتم
نه طاقت ندارم بهش سرم بزنند...
خلاصه تا صبح 15 بار استفراغ کردی و ساعت 6 دو تایی خوابیدیم ..
تا ساعت 11 خواب بودیولی من ساعت 8 بیدار شدم تا برات غذا اماده کنم ..
وقتی بیدار شدی گفتی اب منم
کم کم بهت اب دادم خدا را شکر دیگه استفراغ نکردی ولی اسهال گرفتی تا شب
همینطور بودی ساعت 8 یکم بهتر شدی من و بابایی شام خوردیم و رفتیم کمک
کنیم جهزیه را بچینیم
با اینکه بی حال بودی ولی تاب و سر سره رفتی ،رقص کردی و کمک
منم جهیزیه را چیدی قربونت برم که همیشه قوی هستی...
این عکس هنگام مریض بودنت..
مثل فرشته های بی رنگ و رو خوابیدی..
شب خیلی سختی بود ولی خدا را شکر به خوبی گذشت...
جمعه و ادامه جهزیه و شیطونی کردنت و رقصیدنت...
ببخش همه جا ریخت و پاشه...
از خونه خاله و تمام شدن جهیزیه که برگشتیم بابایی گفت بریم پارک
تو هم از خدا خواسته مامانی بدو لباس بپوشم برم پارک بدو بدو
ساعت 8 بعد از ظهر روز جمعه جلوی در خونه منتظر اقاجون،
مامان جون هستیم منم داخل
صندوق عقب وسیله ها را جا سازی می کردم میگی مامانی
در را نبند پرمه (گرمه) خنک بشم بعدا ببند باشه چشم
ثنا جون در حالتهای مختلف
اینم از خونه ثنا جون که فکر کنم دلش اب بشه تا اتاقش ساخته بشه
مامانهای مهربون دعا کنید همه صاحب خونه بشند ما هم همینطور
خدایا مراقب نی نی های مهربونمون باش..
امین یا رب العالمین
به این پست هم یه سری بزنید..ممنونم
ثنا جون 2 سال و 1 ماه و 5 روز سن دارد