بابایی بریم مَجِد.بریم امام
سلام به مامان باباهای مهربون نماز روزهاتون قبول
چیزی در کلامم نیست جز دوستت دارم عزیزم
سلام عشق مامان
دوستت دارم هایت را به کسی نگو
نگه دار برای خودم
من جانم را برای شنیدنش کنار گذاشته ام.......
روز سه شنبه خونه دایی جون سعید و علی افطار دعوت بودیم برگشتنی
تا امامزاده را دیدی گفتی مامانی بریم امام نناز بخونم ،قرقان بخونم باشه چشم..
بابایی میخواست بنزین بزنه من و تو پیاده شدیم رفتیم امام و بابایی رفت بنزین بزنه
وقتی وارد شدیم داشتند جز 10 قران را میخوندند وقتی تمام شد زیارت کردیم و برگشتیم خونه .
اونجا کیک نذر میدادند که من نتونستم برات بگیرم تا وقتی می خواستیم بیام بیرون میگفتی
مامانی کیک از هر کس پرسیدم گفتند تو مهد کودک کنار امامزاده میدادند و تمام شده
اخر دلم تاب نیاورد به یه دختر خانمی گفتم خاله میشه یه کوچولو کیکت را بدی دختر من
اونم قبول کرد و تو خودت با دستهای کوچولوت یه تکه خیلی کوچولو از کیکش برداشتی و
گفتی مِسی میرم مغازه می خرم همین خوبه ..منا بگی قربونت برم مهربونم
از بس تو فکر کیک بودی بابایی تا برات کیک خرید گفتی بریم امام من نناز نخوندم قرقان نخوندم
کلی بوست کردم و گفتم دیگه فردا شب ....
الان هم اذان ظهر روز پنج شنبه 12 ماه رمضان را گفته تو و بابایی رفتید مسجد.
البته از بس به بابایی گفتی بریم مجد نناز بخونم ..رفتی دم در مامان جون را صدا زدی گفتی
مامان جون میری مجد منم بیام دیگه بابایی راضی شد ببردد ..
بیچاره تازه از دندون پزشکی اومده بود و روزه هم بود ولی پاشد ...
منم که از شانس بدم زانو درد گرفتم دیگه از خودم بدم میاد از بس همش از درد نالیدم...
از بس نتونستم به کارام برسم از بس خونه زندگیم کثیف شده دیگه نمیدونم چی بگم..
برم نماز ظهرم را بخونم و بعدا عکسها را اپلود کنم..فعلا
خوب اومدم ولی الان ساعت 6 .45 دقیقه بعد از ظهر شد..
اشکال نداره الان خوابی و شب هم خونه خاله دعوت داریم...
این از عکس امام رفتنت
اینم از عکسهایی که نمیزاری برات بنویسم و فقط
می خوای شکلک ها را بزاری و بخندی..
برای همین امروز از مسجد رفتنت سو استفاده کردم و برات یه پست کوتاه نوشتم...
دو سال و 1 ماه و 24 روز