زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

بابایی بریم مَجِد.بریم امام

1393/4/19 11:52
643 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به مامان باباهای مهربون نماز روزهاتون قبول

 

چیزی در کلامم نیست جز دوستت دارم  عزیزم بوس

 

سلام عشق مامانمحبت

 

دوستت دارم هایت را به کسی نگو

 

نگه دار برای خودم

 

من جانم را برای شنیدنش کنار گذاشته ام.......بغل

 

tumblr_inline_mici2fRd891qz4rgp

 

 

 

 

 

روز سه شنبه  خونه دایی جون  سعید و علی افطار دعوت بودیم برگشتنی

تا امامزاده را دیدی  گفتی  مامانی بریم امام نناز بخونم ،قرقان بخونم باشه چشم..

بابایی میخواست بنزین بزنه من و تو پیاده شدیم رفتیم امام و بابایی رفت بنزین بزنه

وقتی وارد شدیم داشتند جز 10 قران را میخوندند وقتی تمام شد زیارت کردیم و برگشتیم خونه .

اونجا کیک نذر میدادند که من نتونستم برات بگیرم تا وقتی می خواستیم بیام بیرون میگفتی

مامانی کیک از هر کس پرسیدم گفتند تو مهد کودک کنار امامزاده میدادند و تمام شده

اخر دلم تاب نیاورد به یه دختر خانمی گفتم خاله میشه یه کوچولو کیکت را بدی دختر من

اونم قبول کرد و تو خودت با دستهای کوچولوت یه تکه خیلی کوچولو از کیکش برداشتی و

گفتی مِسی میرم مغازه می خرم همین خوبه ..منا بگیتعجب محبت قربونت برم مهربونم

از بس تو فکر کیک بودی بابایی تا برات کیک خرید گفتی بریم امام من نناز نخوندم قرقان نخوندم 

کلی بوست کردم و گفتم دیگه فردا شب ....

الان هم اذان ظهر روز پنج شنبه 12 ماه رمضان را گفته تو و بابایی رفتید مسجد.

البته از بس به بابایی گفتی بریم مجد نناز بخونم ..رفتی دم در مامان جون را صدا زدی گفتی

مامان جون میری مجد منم بیام دیگه بابایی راضی شد ببردد ..

بیچاره تازه از دندون پزشکی اومده بود و روزه هم بود ولی پاشد ...

منم که از شانس بدم زانو درد گرفتم دیگه از خودم بدم میاد از بس همش از درد نالیدم...سبزشاکیکچل

از بس نتونستم به کارام برسم از بس خونه زندگیم کثیف شده دیگه نمیدونم چی بگم..

 

برم نماز ظهرم را بخونم و بعدا عکسها را اپلود کنم..فعلابای بای

خوب اومدم ولی الان ساعت 6 .45 دقیقه بعد از ظهر شد..

اشکال نداره الان خوابی و شب هم خونه خاله دعوت داریم...

 

این از عکس امام رفتنتبوس

 

 

 

اینم از عکسهایی که نمیزاری برات بنویسم و فقط

 

می خوای شکلک ها را بزاری و بخندی..خنده

 

برای همین امروز از مسجد رفتنت سو استفاده کردم و برات یه پست کوتاه نوشتم...

 

 

 

 

 

 

 

دو سال و 1 ماه و 24 روز

 

 

پسندها (6)

نظرات (1)

مامان امیـــرحسیــــن
25 تیر 93 18:51
خاله جون اونجاها که میری ما رو خیلی دعا کن قربونت برم که خودت تو وبلاگ نویسی مشارکت هم داری
مریم(مامان ثنا جون)
پاسخ
چشم حتما انشاالله که همه به ارزوهاشون و خواسته هاشون برسند... مشارکت که نه نمیزارم مامان بنویسه چون بلد نیست