زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

اولین مسافرت دخملم

1392/5/23 6:34
904 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دخمل ناز نازم                سلام به دخمل طنازم

 

خوشکل من بلاخره برای اولین بار یه مسافرت کوچولو رفتیم که خیلی خوش گذشت

 

تو هم اصلا اذیت نکردی فقط از دست کنجکاوی هات دیگه با بابایی هلاک شدیم..

 

 

بیا ادامه مطلب تا بقیش را بگم..

 

چهارشنبه 92/5/16

 

ثنا جونم اول برات بگم که یک روز قبل از عید فطر برات یه لاک خوشکل خریدم

 

و وقتی خواب بودی یکی از دستات را لاک زدم وقتی از خواب بیدار شدی

 

و دیدی ناخنات قرمزه تعجب کردی منم برات توضیح دادم و خودت با کمال

 

 میل اون یکی دستت را دراز کردی تا برات لاک بزنم...وقتی از مسافرت برگشتیم

 

 دستت را دراز کردی و انگشت اشاره را بهم نشون دادی و گفتی نیییی منم متوجه

 

 شدم که لاک نداره برات زدم و نشستی فوتش کردی تا خشک بشه....

 

یعنی تو شیرین تر از اینم خواهی شد....دلم میخواد اونقدر فشارت بدم

 

 تا تو اعماق وجودم محو بشی..ستاره خوشبختی من و بابایی دوستت داریم...

 

 

 

قربون اون دستهای کوچولوت برم  

 

1.gif

 

 

 

 

روز پنج شنبه 92/5/17

 

ساعت ١١ شب به مقصد چشمه ناز اصفهان را ترک کردیم.. 

 

ساعت ٣ نیمه شب رسیدیم خیلی شلوغ بود بلاخره یه جای پارک روبه

 

روی ابشار کوچولو پیدا کردیم و  بالای همون ابشار یه جا برای نشستن بود

 

 تو و من داخل ماشین بودیم چونکه خواب بودی یکم هوا هم سرد بود منتظر

 

بودیم تا وسیله را ببرند و چادر را بر پا کنند که بیدار شدی و تا چشمت به ابها

 

افتاد گل از گلت شکفت و تا ساعت ٤ بابایی تو را بغل کرده بود و تا از کنار

 

آبها تکون میخورد جیغت میرفت بالا..منم داخل چادر منتظر شما تا

 

 رضایت بدی و بیای بخوابی..خلاصه با گفتن اینکه بیا بخواب صبح خروسه

 

 را ببینیم اومدی داخل چادر ولی  ساعت ٦ که شد خوابت برد منم

 

از سردرد داشتم میمیردم...تو که خوابیدی مردم بیدار شدند و نگذاشتند بخوابیم.

 

 این همون آبشاری بود که شما ول کنش نبودی...

 

چه اب شیرین و خوشمزه ایی هم داشت.

 

 

 

عکس مال فردا صبحه... 

 

 

 این شکلی کنار زهرا ساعت ٦ صبح خوابیدی تا ٩.٣٠ دقیقه

 

وقتی بیدار شدی لباسهات را عوض کردم و رفتیم برای گشت و گذار کنار آب..

 

 

 

 

فقط حیف به خاطر بارانی که اومده بود آب گل آلود بود ..

 

 

 

 

 

اصلا یه لحظه هم اجازه نمیدادی که ازت عکس بگیریم فقط گریه می کردی

 

 که بری داخل آب کاملا مشخصه...

 

 

 

 

 بابا رسول مجبور شد بگذاره دستت را بکنی داخل آب...

 

 

 

 

هر چقدر موهاتون را مرتب می کردی باد دوباره خرابش می کرد..

 

 

 

 

 

 

 

 

اینم اقاجون جعفر خوب و مهربون که هم تو اون را دوست داری و هم اون تو را..

 

 

 

بیچاره بابایی فقط برات ریگ و سنگ جمع میکرد تا تو پرت کنی داخل آب..

 

تا تمام میشد شاکی میشدی....ناراحت

 

 توی این عکس در حال جمع اوری سنگ و پرتاب کردن ان به وسیله وروجک

 

 

 

 

اینم مادر جون و اقاجون دوستتون داریم یه دنیا..ماچ

 

اگه مادر جون بفهمه عکسش را گذاشتم شهیدم میکنه..عصبانی

 

 

 

 

وقتی دیدم چشمه ناز سایه  برای نشستن نیست ..

 

راهی شدیم و قرار شد اولین جایی که خوب بود اتراق اطراق(درست نوشتم)

 

کنیم..تا اینکه رسیدیم جایی که تو عکس پایین مشاهده میکنید...

 

اولین بار بود که یکم نشستی وگرنه بقیه را فقط راه رفتی من و بابایی هم به

 

 دنبالت دیگه کمر و پا نداشتیم ولی تو باز ادامه میدادی..

 

نقاش معروف ثنا پیکاسو...تعجب

 

 

 

اینجا هم به تنهایی داری برای بار دهم  میری یه جایی اگه گفتی.

 

 

 

ببین کجا پیش این گاوهای زبون بسته چقدر نترس دیدی مٍ مٍ دارند ذوق کردی

 

و تکرار میکنی و میری جلو که یکمرتبه خانم گاوه اومد عقب بابایی هم سریع

 

شما را برداشت و شما شاکی..

 

ای نترس بازی گوش..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اینجا رفتی پیش گوساله که به قول تو نی نی....

 

بعد از اینکه صد بار رفتی پیش مامانش و پیش نی نی بلاخره رضایت دادی

 

و داری بای بای میکنی اول مامانش

 

 

 

 

حالا نی نی...

 

بای بای..بای بای

 

 

 

 

از اونجا ساعت ٦ بعد از ظهر به سمت شاه رضا حرکت کردیم که اونجا هم شلوغ بود

 

 

اینم عکسهای تو ماشین که خاله ازت گرفته داری تنبک تونبک میزنی

 

 

قربون اون دستهای کوچولوت بشم من.قلب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بیرون شهر به سمت اصفهان یه جای زیبا و با صفا بود که موندیم و شام

 

 را اماده کردیم و جاتون خالی خوردیم...و اقایون خوابیدند..

 

شما هم به محض ورود سر سره ها را دیدی و با بابا رسول رفتی بازی ..

 

 

 

 

 

 

این سالن انفی تاتر رو باز بود که روبه روش دریاچه بود و اب نماهای زیبایی داشت

 

ولی خاموش بود این پله ها را می بینی ده بار با ذوق و خنده و هیجان وصف نا شدنی

 

رفتیم بالا و اومدیم پایین دیگه کمر و پا که نداشتم هیچ نفسمم در نمی یومد

 

 اخه پیریه دیگه..اخرش هم با گریه بردمت پیش بقیه...رضایت نمی دادی..

 

 

 

 انقدر با عجله پله ها را بالا پایین میرفتی که نتونستم ازت عکس بگیرم

 

چونکه باید مواظبت می بودم.

 

ببین وروجک

 

 

 

 

 اینم از سوغاتی هاتنیشخند

 

 

 

 

 

 

 

از بسکه علاقه به تنبک زدن داری برات تینپو خریدیم البته نمیخواستیم

 

بخریم زهرا خاله که خرید شما هم خواستی.

 

 

اون قلک خوشکلم برات گرفتیم تا پولهات را پس انداز کنیم..

 

ساعت 1.30 نیمه شب بود روز شنبه 92/5/19 که سوغاتی خریدیم

 

و به سمت خونه حرکت کردیم..

 

اصلا نمیدونم چی نوشتم یعنی همه را نوشتممتفکر

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

الهام(مامان اميرحسين)
23 مرداد 92 15:13
الهييييي
چه لاك خوشگلي داري خاله جون!!
به منم ميدي!!؟
آره شيرين تر هم ميشي!!مواظب باش دلو نزني يه وقت!!
از اون حرفاي مادرشوووري بودا!!


نه خاله جون مال خودمه به کسی هم نمیدم باور کن اگه خودت هم ازش بپرسی قاطعانه میگه نــــــــه
مادر شوور مهربون
الهام(مامان اميرحسين)
23 مرداد 92 15:15

عجب جاي قشنگيه!!
كجا هست!!؟
بگو ما هم بريم!!مسافت و زمانشم بگو!!بهداشت؟اسكان؟وسايل تفريحي؟
ممنون اگه برام توضيح بدي!


طرفای سمیرم
تقریبا 200 کیلومتر
همه چیز عالیه اگه میان هفته بری تا جا باشه
الهام(مامان اميرحسين)
23 مرداد 92 15:16
اوه ه ه ه 4 ساعت راهه!!دوره من نميتونم اينقدر تو ماشين بشينم ننه!!
ولي عجب جاييه!!


چرا نمیتونی بشین و برو بسلامت خیلی با صفاست[بای بای]
الهام(مامان اميرحسين)
23 مرداد 92 15:23
سلام مريم جون
خوبي
از خستگي در اومدي؟
الهههي بگردم..
چه كيفي كرده!!حسابي بازي كرديا!!دست آقاجون جعفر درد نكنه!!


من به مامانت ميگم مريم جون!!شربت شهادت نوشيدني ست بايد بخوريش!!بزار بلند شم اول يه زنگ به مامانت بزنم!!
الان ميام...
اومدم...
بهش گفتم!!
اشهدتو بخون!!
قربونت برم بانو پيكاسو!!چه مستقلانه براي خودش راه ميره!!آفرين خوشم مياد دختر اينطوري باشه!!
حرصشونو در اوردي و حسابي خسته شون كرديا!!بگو مامانت چقدر دير پست گذاشت نگو تا امروز صبح خواب بوده و خستگي در ميكرده!!
اي مريم تنبل!!
قربون دستاي كوچيكت كه اينقدرم ماهرانه تنبكو ميزني!!
خوب از همه اينا بگذريم...
برا من چي سوغاتي اوردي!؟فقط برا خودت اوردي؟
من هيچي برا امير حسين چي اوردي؟
نياوردي؟!
منم قهرم...


سلام خوبم از خستگی که نگو
حسابی کیف کرده جای امیر حسین جون و خانواده حسابی خالی بود.
ای ادم فروش چرا به مامانم گفتی
خدا حافظ تو بهشت میبینمت
حرصمونا در اورد اشکمونا در اورد یه بساتی داشتیمو قاتی پاتی شده بود.
سوغاتی سلامتی براتون اوردم عزیزم
حالا اشتی
الهام(مامان اميرحسين)
23 مرداد 92 15:24
حــوصــله ام بـــرفــی سـت !
بــا یـک عــالــمه قنـــدیـــل ِ دلتـــنگی ،
از گــوشـه ی دلــــم آویـــــزان !
آهــــای !
کـــافــی ســت کمــی “هــا” کنــید ،
تـــا کــه “آب” شــــوم !
دلم براتون يه ذره شده بود...


الهام جون خیلی زیبا بود
منم همین طور
نسرین(مامان پریا)
23 مرداد 92 17:00
چه عکسای نازی.....
ماشاا... به این همه انرژی
حسابی بهتون خوش گذشته ها...
همیشه به گردش باشید عزیزم
به به چه سوغاتی های خوشملی مبارکت باشند عزیزم


چشماتون ناز میبینه..
ماشاالله ماشاالله بش بگید ماشاالله
بله عزیزم خوش گذشته جاتون حسابی خالی بود.
قابل نداره
الهام(مامان اميرحسين)
23 مرداد 92 22:41
رفتي ادامه استراحت!!
دنباله ي خستگي مسافرت؟


سلام الهام جون نه عزیزم تو پست بعدی توضیح میدم
مرسی عزیزم که به فکرمون هستید البته دل به دل راه داره
معصومه
24 مرداد 92 13:04
همیشه در گردش عزیزم..
به به چه عکسایی ..مث اینکه حسابی خوش گذشته..خداروشکررر..
بوس..بوس


مرسی عزیزم
بله خدا را شکر جاتون خالی بود.
مامان حسین جون
27 مرداد 92 12:36
سلام مریم جون خداروشکر سفرخوبی داشتین امیدوارم همیشه به سفر باشین و همیشه خوش باشین


سلام بسیار سپاسگذارم
از دعای خوبتون ممنونم
مامان محدثه
28 مرداد 92 1:55
به به چ عکسای قشنگی ایشالله همیشه به گردش و سفر عزیزم


چشماتون قشنگ میبینه
انشاالله شما هم همینطوربرای محدثه جون