زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

36 ماهگی ؛ سفرنامه به شمال و مشهد(1)

1394/2/2 0:50
453 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم ،سلام خانم خانم ها 

هر روز که میگذرد شیرین زبونیات بیشتر می شود..

نوشتن زیبا ترین کار دنیاست.....

و زیباتر از ان...

چشم توست که آن را می خواند....

نوشتن یعنی نگاه کردن در چشمان....

کسانی که دوستشان داریم.....

من هر روز خاطراتت را برایت می نویسم.

تا روز که چشمان تو اینها را بخواند....

و آن روز تمام عشق مادریم را درک خواهی کرد...

دخترم....

ثنای نارم....

تا بی نهایت دوستت دارم...

 

این عکس را طبس ازت گرفتیم..

خیلی دوستش دارم...

 

 

این عکس را تو ویلای رشت خاله ازت گرفت اینم خیلی دوستش دارم..

این دو تا را برات زدیم رو شاسی

و دیگه اتلیه نبردیمت برای تولد سه سالگیت....

 

 

 

 

 

 

 

اول از همه با تاخیر و معذرت خواهی ورودت را به 36 ماهگی

و نزدیک شدنت به سه سالگی را بهت تبریک میگم

 

 

смайлик  смайлик

 

 

عزیزم قبل از مسافرت رفتیم خونه اقاجون تا برنامه مسافرت را اوکی کنیم

عینک اقاجون را برداشتی زدی چشمت و میگی مامان خوشگل شدم ازم عکس بگیر

و بعد هم با یوسف داشتی شبکه پویا را تماشا می کردید یکمرتبه خواستی

دستت را بندازی گردن یوسف و یوسف میگفت نه برگشتی به زن دایی

میگی زن دایی من یوسف را دوستش دارم میخوام دستم را بندازم گردنش

ولی نمیزاره بهش بگو اجازه بده من دستم را بزرام گردنشتعجب

که بلاخره یوسف جان اجازه دادند و شما کار خودت را انجام دادی

در عکس پایین...

یه روز هم نشسته بودیم دور همدیگه (دو تا زندایی ها و من و خاله زهرا )

داشتیم در مورد بچه خاله که قراره دنیا بیاد صحبت میکردیم که اصلا

متوجه نشدم که تو از کنار یوسف پا شده بودی و خودت رفته بودی

شلوارت را در اورده بودی بری دستشویی که نتونسته بودی در

را باز کنی که یه مرتبه بدون شلوار اومدی وسط سالن و گفتی

مامان جیش دارم تا برگشتم دیدم وااااااای شلوارت تنت نیست

زن دایی هم پرید جلوی چشم یوسف را گرفت و گفت خداااا پسرم !!!

خدا را شکر یوسف تو را ندید ولی دو ساعت

به عمل تو و زن دایی میخندیدیم در حد منفجرخندهقه قهه

تو از دو سالگی تمام کاراتا خودت انجام میدادی  الان که دیگه

لباس پوشیدنتم خودت انجام میدی دستشویی هم خودت خودتا

میشوری و لی بابا بازم تو را میشوره میگم بابا چون همیشه

بابا تو را میبره دستشویی چون من نمیتونم...

 

 

 

پنج شنبه 94/1/20 ساعت 4 صبح در یک هوای بارانی

اغاز سفر در ابتدا فقط خاله زهرا من و تو و بابا

و در نزدیکیهای ظهر اقاجون و مادر جون و دایی علی و زن دایی

ساغر که برایعروسی دوست دایی جون رفته بودند کاشان در 145 کیلومتری

رشت به همدیگه رسیدیم

خیلی خوشحال بودی همش میگفتی کی میرسیم دریا 

اخه اولین بار بود می خواستی دریا را ببینی...

خاله جون باردار بود عقب ماشین کنار تو بود و هر

از گاهی با همدیگه یکم دراز میکشیدید...

عمو ابوالفضل هم که دو شب زودتر به خاطر کارش رفته بود

رشت و یه ویلا کنار ساحل قو اجاره کرده بودند وقتی کارشون

تمام شد ما داشتیم ساعت 2 بعد از ظهر ناهار میخوردیم

زنگ زد به بابا و گفت ما کارمون تمام شد ویلا را نگه دارم یا پس

بدم که با مشورت اقاجون قرار شد که ویلا را نگه داره تا شب

را استراحت کنیم و صبح به راهمون ادامه بدیم..خلاصه اینکه

ساعت 4 بعد از ظهر رسیدیم دم ویلا پیش عمو ابو الفضل ویلای بزرگ

و زیبا کنار اب وسایل را سریع گذاشتیم داخل و رفتیم دم ساحل قو

خیلی ذوق زده بودی این همه اب را دیده بودی هول کرده بودی

مونده بودی چکار کنی بابا من قایق سوار بشم بابا من میخوام اسب

سوار بشم بابا من اسب سفیده را می خوام سیاهه را نمیخوام .....

ولی حیف که هوا سرد بود و نمیشد ماسه بازی کرد ..

اصلا دستت را به ماسه ها اول نزدی ولی بعد که دیدی نرمه

شروع کردی به بازی یکمی هم گوش ماهی جمع کردی...

عکس پایین اولی مال وقتیه که تو ماشین از خواب بیدار شدی

و تا فهمیدی داریم میریم مسافرت خوشحال شدی 

دومیش مال وقتیه که زیر تابلو رشت منتظر بودیم تا اقاجون ینا

بیوندشون و تو از فرصت استفاده کردی برای خاک بازی...

 

 

 

اینم عکس اون تابلو ...

 

 

ثنا در قایق و کنار ساحل .عزیزمی...

اسب سواری کردن شما کنار ساحل قو...

که در کنار صاحب اسب نشستی و ازت عکس گرفتم یکمم یورتمه

رفتی و پیاده شدی ولی میخواستی سوار سفیده هم بشی....

 

 

 

عکس بالا روی مبل داخل ویلا ژست گرفتی و میگی ازم عکس بگیر مامان...

روی همین مبل هم کلی عکس کج و موج هم از من گرفتی..

 

 

 

اینم از خوابیدن پدر و دختر در شب اول مسافرت در ویلا...

داشتی با پاچه شلوارات بازی میکردی خوابت برد ولی من چون

دیدیم دقیقه به دقیقه باید پاشم و روت را بندازم گذاشتمت

روی تخت و بین خودمون و با خیال راحت خوابیدم 

 

عکس پایین صبح جمعه روز مادر دم در ویلا و داخل حیاط ویلا...

که تمام وسایل را جمع کردیم و حرکت به سوی خونه دوست

اقاجون گفتی مامان با این درختها عکس بگیرم..

 

 

 

اینم فروشگاه کلوچه فروشی که از اونجا یه عالمه کوکی تازه خریدیم ..

و امامزاده اشرفیه در شهر استانه اشرفیه

 

 

شهر زیبای رامسر ..موقع خوردن ناهار...

و رفتن به تله کابین و ذوق زده شدن ثنا جون...

اون ابشاری هم که تو عکس میبینی با هر اهنگی یه رقصی

انجام میداد خیلی خیلی زیبا بود..

 

بعد از تله کابین ساعت 5 بعد ازظهر به سمت جواهر ده یا همان

بهشت گمشده حرکت کردیم واااااای که چه جایی بود...

نم نم بارون و هوای پاک و همه چیز بکر و زیبا..

صدای اب رودخانه همه چیز بهمون ارامش میداد....

تو هم که عاشق سنگ پرت کردن درون اب....

بعد هم در نم نم باران شروع کردی دویدن دور یه درخت هر

چه بهت میگفتم میخوری زمین ندو گوش نکردی و دوبار خوردی زمین ....ی

کم هم گریه کردی....لباسهاتم پر از گل شده بود دیگه هوا هم داشت

تاریک میشد لباسهات را عوض کردم ولی بازم گریه میکردی و میگفتی

سنگم فکر میکردیم چون روی سنگ خوردی زمین داری گریه میکنی و

میگی سنگ بعد از کلی حرف زدن باهات و ساکت شدنت متوجه شدیم

که یه سنگ دستت بوده و گم شده ..

خدااااااایا حالا تو تاریکی هوا و توی این همه سنگ چطوری سنگ ثنا

جون را پیدا کنیم یه خدایا گفتم و رفتم طرف جایی که خورده بودی زمین

تا نگاهم را انداختم روی زمین سنگ را دیدم خدا را شکر همون بود تو هم

ساکت شدی وقتی که حرکت کردیم طرف من و تو دره بود و طرف بابا کوه

میگی بابا خدا نکرده ماشینمون پرت نشه پایین منفجر بشیم بابا مواظب باش...

چهار تایی چشمامون گرد شد از تعجب..

(خاله زهرا و عمو ابوالفضل و من و بابا)

با تمام درختها و سنگها عکس گرفتی ولی با من و بابا نه!

با بقیه عکس گرفتی ولی با من و بابا نه...!

 

 

 

ویلای دوم در شهر تنکابن لب دریا تا من و بابا و بقیه وسایل را بیاریم

داخل تو رفتی بودی یکی از اتاقها را انتخاب کرده بودی و میگی

مامان اینجا اتاق منه وسایلمون را بیار اینجا میگم چرا اینا انتخاب کردی

میگی چون پرده اتاقش ستاره داره دیگه مال بچه هاست همه ریختند

سرت تا لهت کنند ولی تو فرار کردی بعد از شام که تو از جارو خوشت

اومده بود داشتی جارو میکردی میگفتی چرا جارو برقی ندارند اینجا

را جارو کنیم غذا ریخته مورچه نیاد گازمون بگیره..

خلاصه اینکه اگه نبودی اصلا مسافرت بهمون خوش نمیگذشت

از بس بلبل زبانی می کردی..و دلبری...موش موشک من...

فردای اون شب بارانی و طوفانی صبح ساعت 10 ویلا را تحویل دادیم

و یکم لب ساحل قدم زدیم  دریا روبه روی ویلا بود ولی

 دریا طوفانی بود و هوا ابر...

 

 

در عکس بالا تو و بابا  رو سنگها ایستاده بودید که یکمرتبه موج زد

و بابا تا زانو شلوارش خیس شد...

 

عکس پایین ...

 روستایی که دوست اقاجون اونجا بود بهشهر گلوگاه

روستای گلاکش(استان گلستان)

چه روستای زیبایی بود و دنج کلی به کوهها و مزارع سر زدیم و گشتیم

تو که از هیجان مونده بودی چکار کنی با اقاجون و دوستش رفتید

تاب بازی ولی سرسره خیس بود چون قبلش باران اومده بود..

چوب تو دستت را ببین چون من به دلیل زانو درد نمیتونستم بیا

بالا کوه یه چوب دستم گرفته بودم تو هم باید دستت میگرفتی ...

عکس سمت چپ تو ماشین داری اهنگ یه ساز شکسته

را می خونی که فقط باید همین اهنگ را گوش میدادیم

خیلی دوستش داری بلند بلند میخوندی....

عکس سمت راست تو  مسیر خونه دوست اقاجون وایسادیم ناهار

بخوریم که هوا شدیدا ابری و بارانی و دریا طوفانی تو هم واسه

خودت رفته بودی اون گوشه نشسته بودی عزیزم...(سی سنگال)

تو مسیر هم از محمود اباد و امل گذشتیم...

پی نوشت :داشتی با اقاجون و دوستش از پارک بر میگشتیم

و چون کوچه ها سر و بالا و سر و زیری داشت من به خاطر زانوم پشت سر

شما ها یواش یواش میومدم و دست بابا را گرفته بودم یکم که دور شدید

بدو بدو برگشتی سمت من و بابا و میگی مامان دستت را بده به من

میخوام کمکت کنم هرچی بهت گفتم تو نمیتونی عزیزم تو خودت

کوچولویی مواظب خودت باش منم دست بابا را میگیرم نخورم زمین میگی

نه من تو را دوست دارم و به بابا میگی مامان خودمه میخوام

مواظبش باشم....میخوام خودم دستت را بگیرم الهی بمیرم که

به این زودی شدی اعصای من ...

هوا داشت کم کم تاریک میشد و نم نم باران هم میومد رسیدیم

و جاتون خالی شام خوردیم و بعد از شام بردمت حمام چقدر تو حمام

خندیدی خیلی حمام را دوست داشتی و همش اب بر میداشتی

و میریختی روی سرت...

بعد از حمام هم یه خواب راحت تا صبح اصلا تکون نخوردی

از بس خسته شده بودی....

پرنسسم خیلی دوستت دارم....

 

 

 

بندر ترکمن بعد از بهشهر رفتیم بازراچه مرزی بندر ترکمن که تا وارد

شدیم روبه روی در اسباب بازی فروشی بود تو هم یه باب اسفنجی

دیدی و بهانه که اینا بخرید واسه داداشم دلش میخواد ما هم تو را

قانع کردیم و واست لگو خریدیم بهت میگم حالا لوگوهات را میدی

به داداشت میگی نه داداشم فقط دلش باب اسفنجی می خواد .

اینا دوست نداره میگم از کجا میدونی میگی خودش بهم گفت...

رابطه خواهر و برادری را میبینید تو را خدا....

بعد هم که با ریل قطار عکس کرفتی و رفتیم نماز خوندیم و

ساعت 2.5 ناهار خوردیم و دیگه از اقاجون و دایی جون جدا شدیم

اونا برای اصفهان و ما به سمت مشهد...

عکس اول دم در بازار با سوغاتیت...

روز شنبه 94/1/23

 

 

تو مسیر مشهد به شهر گلستان رسیدیم چقدر زیبا و دیدنی بود

همه جا سبز و درختان سر به فلک کشیده...

و گرازهای مهربان که برای خوردن غذا اومده بودند کنار جاده وقتی

دیدیمشون ایسادیم و یکم نانا داشتیم بهشون دادیم و چند تا عکس هم

ازشون گرفتیم ولی تو فقط گریه می کردی و میگفتی

بابا نرو پایین الان تو را میخوره ...

عکس سمت راست کنار همون جاده ایه که گرازها بودند البته

اونجا دیگه یکم هوا تاریک تر شده بود و گراز ها نیومدند بیرون

و تو با خیال راحت عکس گرفتی 

موقع عکس گرفتن تا که میگفتم 3.2.1 میگفتی هین و مثلا میخندیدی ..

دیگه همه ازت یاد گرفته بودند تا میگفتم 3.2.1 همه میگفتند هین این شد

که تمام عکسها نیش ها بازه..اصن یه وضعی..

تو راه برگشت به خونه عمو و خاله بهت میگفتند ثنا جون 3.2.1

میگفتی می خوای عکس بگیری و کلی میخندیدیم...

 

 

 

و شب در شهر بجنورد در یکی از رستورانها شام خوردیم که تو میگفتی

من گوشت نمیخوام کباب میخوام ..بابا خواهش میکنم واسه من کباب بگیر..

منطورت کباب کوبیده بود...

 

 

 

بلاخره با خسته شدن بابا ساعت 2.5 نیمه شب رسیدیم مشهد...

و تا هتل بگیریم و و سایل را ببریم داخل ساعت شد 4 و اذان را هم

نیم ساعت بعد گفت نماز خواندیم و خوابیدیم...

برای نماز ظهر روز یکشنبه 94/1/24

اماده شدیم و رفتیم حرم..زیاد شلوغ نبود و برای ورود به حرم یکبار

با بابا میرفتی و یکبار با من به خانمه سلام میکردی و میرفتی جلوش

می ایستادی بهت میگفت اسمت چیه میگفتی ثنا...تا خوب تو را میگشتند

تو هم براشون میخندیدی و بعد هم میگفتی خداحافظ

و اینم مشهد رواق امام خمینی و دوست ثنا جون به نام ریحانه

که از نهاوند اومده بودند..

تو صف نماز بودیم و تو همیشه بین من و خاله میشستی

یکمرتبه ریحانه جون اومد و گفت کوچولو میای با من بازی کنی تو هم

گفتی چه بازی اون گفت کباب بازی و اسمش را پرسیدی و شروع

کردید به بازی کردند ..کلی بهت خوش گذشت منم برات یه بادکنک

اورده بودم بادش کردم و تو و اون شروع کردید به بازی کردن...

 

عکس پایین راهروی هتل 

 

 

یک شب بعد از شام میخواستی بری دنبال عمو و خاله پیششون

بخوابی که من و بابا اجازه ندادیم ولی چون خاله گوشیش را

جا گذاشته بود گفتیم هم گوشی را ببری و هم دیگه بهانه نگیری

اونا طبقه بالا بودند با بابا رفتید تو اسانسور و یه بیست دقیقه شد و

نیومدید منم میشنیدم که صدای اژیر اسانسور میاد ولی فکرش را

نمی کردم که تو اسانسور گیر کرده باشید وقتی اومدی میگی مامان

یه چیزی بگم بخندی میگم چی عزیزم بگو ...شروع کردی مامان من

و بابا تو اسانسور گیر افتادیم و اسانسور خراب شد منم ترسیدم

و گریه کردم و اقاهه اومد اوردمون بیرون منم برای اینکه ناراحت

نشی کلی الکی خندیدم....بعد به بابا میگم راست میگه

این وروجک بابا هم گفت بله ..تازه فهمیدم که صدای اژیر الکی نبوده...

همیشه وقتی می خوای یه چیزی را واسمون تعریف کنی هر کی باشه

میگی میخوای یه چیزی واستون بگم بخندید...

عاشــــــــــــــــــقتممحبت

 

صحن رضوی

 

 

تا توی صحن بودیم فقط اب می خوردی و میگفتی یا حسین...

 

 

ببین چطوری دستت را دراز میکنی تا لیوان برداری از اونجایی که

همه کارات را باید خودت انجام بدی من و بابا هم اصلا دخالت نمی کردیم...

 

 من  برای مسافرت رفتن دوست ندارم روی پتو و پشتی هتل سرم

را بزارم واسه همین ازخونه میبرم و پهن میکنم  تو هم خوابیدی و

به شکلهای مختلف میگی ازم عکس بگیر..

 

 

عکس های بالا بازم از رواق امام خمینی بعد از نماز...

البته اینم بگم که دفعه دومی هست که میری مشهد

 

 

پله برقی و خرید

 

 

اینم انواع و اقسام خوابیدن تو شیطون بلا عروسک ناز من

عکس سمت راست تو هتل مشهد

عکس سمت چپ تو چادر طبس 

عکس پایین تو ویلا رشت

 

 

تو مسیر برگشت و ابگرم فردوس

بعد از ابگرمی که رفتیم بردمت داخل حسینه و موهات را سشوار کردم

و خشک شدند  دیگه هوا تاریک شده بود بعد از خوندن نماز مغرب و اعشا

رفتیم بستنی خریدیم و خوردیم و یه دنیا خندیدیم از دست و تو که

تا میگفتیم 3.2.1میگفتی هین....

 

 

 

امامزاده طبس..شب ساعت یک رسیدیم طبس چادر زدیم و خوابیدیم

و صبح بعد از نماز و زیارت و صبحانه و عکس گرفتن به

سمت اصفهان حرکت کردیم...

 

 

 

 

 

 

 

 

عکسهای امامزاده طبس ..

خودمون را هلاک میکردیم از بس بهت میگفتیم بیا ازت عکس بگیرم یا

نمیومدی یا با عمو و خاله عکس میگرفتی یا تو حین عکس گرفتن فرار می کردی 

ولی وقتی خودت می خواستی یکمرتبه چنان ژستی میگرفتی که نگو..

 

 

 

جاده خور و کویرهایی که نمک دارند..

و شتر که کلی بابا و عمو باهاشون عکس گرفتند و تو ترسیدی بری....

 

 

 

ناهار را نایین خوردیم ساعت 2 بعد از ظهر و ساعت 4 بعد از ظهر

خاله و عمو را دم در خونشون پیاده کردیم و رفتیم خونه اقاجون یکم

وسایل اونا تو ماشین ما داشتند و یکم ما جابه جایی انجام شد رسیدیم

خونه ساعت شده بود 5 و همه عمع ها و مامان و اقاجون رفته بودند

خونه عمه رضوان چون اونا هم ساعت 2 از کربلا اومده بودند ما هم

سریع اماده شدیم و رفتیم خونشون ...

بعد از صرف شام اومدیم خونه و فردای اون روز را هم به شستن و

تمیز کاری گذراندیم ....

روز چهارشنبه 94/1/26 ماهگردت بود که اون روز ابگرم فردوس بودیم..

انشالله عروسیت عزیزم ...

روز پنج شنبه ساعت 4 صبح از اصفهان رفتیم. 94/1/20

روز پنج شنبه ساعت 4 بعد از ظهر رسیدیم اصفهان..94/1/27

عزیزم مسافرت خیلی خیلی بهمون خوش گذشت ممنونم عشقم

واقعا به چنین مسافرتی احتیاج داشتیم با وجود اینکه من خیلی خیلی

سختم بود ولی مسکن خوردم و دم نزدم تا به بقیه خوش بگذره...

و چنین هم شد..

خدایا شکرت بابت همه چیز....

ببخش که این پست دیر شد ولی بلاخره نوشتمش....

ثنا جون موقع رفتن به مسافرت

...2سال و 10 ماه و 24 روزه 

موقعی که من این پست را تمام کردم....

2 سال و 11 ماه و 20 روزه

 

بابا رسول خوبم روزت مبارک ممنونم منا

بردی مسافرت خیلی خیلی دوستت دارم..

 

عکسهای شماره 1.2 از جواهر ده بهشت گمشده...

 

(1)

 

به مناسبت روز پدر عکسهای بابا را که با تو بود

را گذاشتم تا بدونی چقدر بابا دوستت داره..

و عکسهای اقاجون بابای خودم....

 

(2)

 

عکسهای 3.4.5.6 از روستای گلاکش

 

(3)

 

(4)

 

اقاجون دوستت دارم...

بابای خوب و مهربانم دوستت دارم

انشالله سالیان سال سایت بالا سرمون باشه...

 

(5)

 

(6)

 

 

پی نوشت...جا داره اینجا به بابایی هم روز پدر را تبریک بگیم ..

روز مرد بر بهترین مرد دنیا مبارک

همسر عزیزم ...

نمی دانی چقدر احساس غرور میکنم که تو در کنار منی...

 من و ثنا جون در کنار تو خوشبخت خوشبختیم ....

دوستت داریم عزیزممحبتبغل

انشالله همیشه و سالیان سال سایت بالای سرمون باشه...

امین یا رب العالمین...

 

 

عزیزم دیگه چیزی یادم نیست حیف که کلی از حرفهای

قشنگت و شیرین کاریهات را فراموش میکنم از بس زیاده..

به امید روزی که بیای و خاطراتت را که من از خواب و خوراکم زدم و

نوشتم برات و بابایی هم کار کرد و اینترنت را شارژ کرد را بخونی....

من و بابا به داشتن چنین دختر ملوسک و عروسکی افتخار میکنیم..

محبت    بوس

عزیزم ببخش از بس حجم عکسها زیاد بود مجبور شدم عکسهات

را اینجوری درستشون کنم و اپلود کنم و دوتاشونم از

حواس پرتی من تکرار شدهغمناک

 

 

پسندها (8)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

مامان زهره
2 اردیبهشت 94 8:59
خیلی نازی خوشگلم چه ژست قشنگی گرفتی خیلی دوست داشتنی هستی ماشاالله امیدوارم همیشه کنار خانواده شادوسلامت باشی گلم
مریم(مامان ثنا جون)
پاسخ
سلام خاله جون ممنونم همچنین شما
ĸoѕαr
15 اردیبهشت 94 15:58
سلام خاله خوشحال میشم بهم سربزنید..
مریم(مامان ثنا جون)
پاسخ
سلام عزیزم چشم حتما
مامان هانیه
15 اردیبهشت 94 18:02
سلام عزیزم انشااله که همیشه به شادی و گردش باشین عکس های ثناجون خیلی قشنگ بودن خدا حفظش کنه
مریم(مامان ثنا جون)
پاسخ
ممنونم خاله جون چشماتون قشنگ میبینه
عمه فروغ
16 اردیبهشت 94 14:18
سلام خوشحالم که مسافرت بهتون خوش گذشته همیشه به گردش و شادی ای جوووونم به ثنای گلم با عکس های نازش روز مرد رو هم با تاخیر به بابای گلت تبریک میگم ان شاا. همیشه زنده باشند و سایش بالا سرتون باشه
مریم(مامان ثنا جون)
پاسخ
سلام ممنونم شما لطف دارید...
گلبرگ
17 اردیبهشت 94 15:35
سلام به ما هم سري بزنيد
مریم(مامان ثنا جون)
پاسخ
سلام چشم عزیزم
مامان هانیه
17 اردیبهشت 94 16:27
خوشحالم که دوست خوبی مثل شما دارم شما هم با افتخار لینک شدین
مریم(مامان ثنا جون)
پاسخ
همچنین عزیزم
مامان امیرحسین
22 اردیبهشت 94 9:27
سلام.حالتون خوبه.مریم جون خدا را شکر بهتری انشالله که همیشه در صحت وسلامتی خوب وخوش وخرم در کنار ثنای عزیزم باشید. میبینم که سفر خوبی هم داشتید .انشالله که همیشه با دلی خوش باشید زیارتتون هم قبول .عکسهای ثنا جونی هم مثل همیشه خیلی قشنگ شده.از طرف من ببوسش.
مریم(مامان ثنا جون)
پاسخ
سلام ممنونم خدا را شکر زنده ایم...هنوز زانو درد دارم ولی مثل اینکه چاره ایی نیست باید با این درد زندگی کنم عزیزم شما لطف داری انشالله که همه بیمارها خوب بشند . ما و شما هم سالم در کنار این وروجکها به خوبی و خوشی زندگی کنیم.. چشم شما هم شازده را از طرف من ببوس
مامان امیرحسین
22 اردیبهشت 94 9:31
ثنا جونم تولدت را پیشاپیش تبریک میگم .امیدوارم که اولین نفر بوده باشم.انشالله 100 ساله شی ...نه 120 ساله شی....نه 120 سال کمه همیشه زنده باشی داریم به تولد نزدیک میشیم. تولدت مبارک عزیزممممممممممممممممممممممممممممممممممم
مریم(مامان ثنا جون)
پاسخ
سلام خاله جونم ممنونم بله شما اولین نفر بودی که تولدم را بهم تبریک گفتی بله میبینی چه زود گذشت ثنا جون سه ساله شد و من پیرتر...
مــــن
18 خرداد 94 13:22
پیش منم بیاین...خ.وشحال میشمـــ):
مریم(مامان ثنا جون)
پاسخ
چشم حتما