زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

از همه جا از همه چیز

1392/5/25 3:18
1,196 بازدید
اشتراک گذاری

 

دختران فرشتگانی هستند  از آسمان

 

 

برای پر کردن قلب ما با عشق بی پایان

 

 

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــلام عــــــــــــــقلبــــــــــــــشقم

 

 

 

تشریف بیاور ادامه مطلب...

 

 

 

 

 

روز 92/5/20 باید خودمون را برای عروسی اماده میکردیم

 

 

 

پریسا و محمد

 

 

 92/5/23  بعد از ظهر باید میرفتیم عقد آجی پریسا

 

 

 

پریسا و حمید

 

 

وقتی از مسافرت اومدیم کلی کار داشتیم باید یه مانتو برای خودم و

 

 

یه پیراهن برای بابایی می دوختم .برای همین دیگه وقتی نمی موند

 

 

تا بیام برات خاطراتت را بنویسم ساعت 2 نمیه شب میخوابیدم و صبح زود هم

 

 

بیدار میشدم شما هم پا به پای من در حال تلاش بودی تا من نتونم

 

 

کارام را به موقع انجام بدم.ولی خدا را شکر همه چیز به خوبی تمام شد .

 

 

 

قابل توجه خاله الهام که گفته بود من تنبلمچشمک

 

 

تو هم تا تونستی تو تالار راه رفتی نانای کردی و دالی بازی کردی منم به

 

 

دنبال شما تا نخوری زمین یا با پاشنه های کفش دیگران له نشی دیگه کمر

 

 

و پا برام نمونده بود هرکی میرسید یه چیزی میگفت خدا چقدر

 

نازی چقدر قشنگ میرقصه ،،بغلت میکردند و بوست میکردند..

 

تو دوست نداشتی جیغ میزدی.از ترس اینکه نکنه بخوری زمین

 

کفشات را در اورده بودم تو هم بیشتر خوشحال بودی..

 

 

 

 

 

 

 

 یه لحظه هم نشستی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اون روسری را میبینی من سرم کردم یه شب رفتیم مثلا روسری

 

بخریم تا دادمت بغل بابایی که من روسری انتخاب کنم انقدر جیغ زدی و

 

 گریه کردی که نفهمیدم چی خریدم اصلا دوستش ندارمعصبانی

 

فربونت برم با اون شیرینی خوردنت..خوشمزه

 

 

 

خوابخوابخوابخوابخواب

 

 

 

 

بعد از عروسی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از فرط خستگی بیهوش شدی فرشته

 

 

 

اینم عکسهای عقد

 

 

 

اینجا یه لیوان آب بهت دادم بخوری از بس دستت را کردی

 

 داخلش و مالیدی به صورتت ازی گرفتم میگی نیستکلافه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اون لباس بالایی که پوشیدی سومین لباس تو 2 ساعت وقت

 

تو دو تای قبلی راحت نبودی  بابایی رفتی آب بازی خیس شدند

 

 

 دوباره مجبور شدم همینم عوض کنم خوب ببین کاراتا...

 

 

 

 

 

لباست را عوض کردم و دوباره رفتی آب بازی یه لحضه یه جا مگه بند میشی...

 

 

حالا خوبه من فکر همه جا را میکنم و لباس زیاد بر میدارم

 

 

 

 

 

این لباسی که پوشیدی  تازه من و بابایی با کلی  دوندگی (داخل فروشگاه

 

 

چون تو بازیت گرفته بود و فقط بدو بدو میکردی و دالی بازی میکردی )

 

 

و دیر اومدن بابایی از سر کاربرات خریدیم زیاد جالب

 

 

نشد تقصیر خودت بود که وقتمون را گرفتی ما هم چون

 

 

دیگه نمیتونستیم بیایم خرید مجبور شدیم برات همینها را بخریم  ...

 

 

 

 

 

ببین چه طور از خستگی و کلی آب بازی خوابیدیخواب

 

 

انشاالله همه دختر پسرها خوشبخت بشند....

 

 

 

 

یک شب قبل از اینکه بریم عقد رفته بودی پشت در سالن بابایی هم

 

 

 گریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریهگریه

 

 

 

نمی دونست در را محکم باز کرد و تو پشت در مجروح شدی

 

خیلی خیلی وحشتناک بود من و بابایی هول کرده بودیم تو

 

هم فریاد میزدی و از درد به سر و صورتت میکوبیدی بمیرم

 

الهی یکمرتبه یاد اسپری دندونم افتادم سریع رفتم اوردم و اصلا

 

 به عواقبش فکر نکردم فقط می خواستم تو را از  درد کشیدن

 

راحت کنم زدم به شصتت ولی بازم درد داشتی خلاصه با

 

 کمک عمه رضوان و مامان جون و بابایی تونستیم آرومت کنیم

 

مامان جون که تا تونست به بابایی دعوا کرد چرا حواست را

 

 جمع نمی کنی حالا که بچه داری باید همیشه فکر کنی که

 

 اون پشت دره... بابا رسول بیچاره خودش که دلش خون بود

 

 و تو چشماش اشک حلقه زده بود سرش را انداخته بود پایین

 

 

 و هیچی نمی گفت عمه جان گفت اتفاق بوده دیگه بسه ...

 

منم چندین بار به بابایی گفته بودم که هر موقعه می خوای

 

در را باز کنی بزن به در یا آروم در را باز کن خوب آدمی زاده

 

 

 

 و نابود کنه..و به همه مسلمانان در حال جنگ صبر بده..

 

 

آمــــــــــــــــــین

 

 

 

احتما لا ناخن شصتت می افتد چون داره سیاه میشهناراحت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

الهی بمیرم برات که چقدر درد کشیدی دیگه نمی تونستی نانای کنی گریه

 

 

 

خوب حالا قسمت خوبش...

 

 

دختر گلم به بابایی میگی بایی

 

 

میگم بابایی را چند تا دوست داری انگشتای دستت

 

 

را باهم نشون میدی و میگی ده تا

 

 

میگم بابایی کجا رفته میگی کار

 

 

 

وقتی بابایی خوابه دستت را میگذاری روی بینیت و میگی هیس

 

 

 

چند روز پیش باهم بازی میکردی وقتی حلقه های هوش

 

 

 را درست میگذاشتی و تمام میکردی

 

 

 برای خودت دست میزدی و جیغ میزدی  و سریع دستت

 

 

را میگذاشتی روی بینیت و میگفتی

 

 

 

 هیس و خودت ،خودت را ساکت میکردی اخه ساعت 1

 

 

 نیمه شب بود و بابا خواب...

 

 بهت میگم چند تا دست داری نشون میدی و میگی 2 تا

 

 

چند تا پا داری 2 تا

 

چند تا گوش داری 2 تا

 

 

چند تا چشم داری 2 تا

 

 

دیگه این پست طولانی شد و چیزی یادم نمی یاد انشاالله بعدا

 

 

 

نفهمیدم چی نوشتم از بس خستم.

 

 

بای بای 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

نسرین(مامان پریا)
25 مرداد 92 16:14
مریم جون چشممون به جمالت روشن شد
پس بگو دخترمون به کی رفته که خوشمله.......
چه مانتوی خوشگلی دوختی مبارکت باشه
سفارش هم قبول می کنید؟
در کل پست باحالی بود
بــــــــــــــــــــــــــــــوس


شرمنده نکنید
قابل شما را نداره
شرمندتونم اگه سفارش قبول کنم دیگه میشم پوست و استخون
ممنونم
نسرین(مامان پریا)
26 مرداد 92 13:40
راستی مریم خون باید بگم اخرای پستت دردناک بود
ببین دفعه چندم که این بنده خدا را مجروح میکنیدگناه داره بخدا خیلی مواظبش باشید دلم کباب شد
دیگه تکرار نشه


خاله جون فکر کنم از بسکه حساسیم و مواظب بدتر میشه
چشم حتما
انشاالله خدا هم کمکمون کنه
الهام(مامان اميرحسين)
26 مرداد 92 15:48
الههههي!!
شما چقدر تلفات ميدين؟؟
نگا شصت پاشو!!
واييي
درد داشت نه؟
الههي بميرم!!
از بس ناناي كردي ديگه!!چشم خوردي!!


بچه شیطون همینه دیگه گریه خودش و خانواده را در میاره
الهی کور بشند بچم را چشم زدند
خاله الهام خدا نکنه ولی خیلی خیلی درد داشت.
الهام(مامان اميرحسين)
26 مرداد 92 15:58
آفرين مريم جون
همچينا هم تنبل تشريف ندارين پس!!
دل منو ميسوزوني آره!!؟؟
حالا يه چيزي بگم كف بر بشي!!
دارم ميرم كلاس خياطي!!تازه سرم از الانم خيلي شلوغه!!
آفرين به اين هنرت!ولي سخته يه ذره!!
همين مانتويي كه پوشيدي رو خودت دوختي؟
بلا!!
خوشگل بودي خوشگل تر شدي!!
چشممون به جمالتونم روشن شد!
چه دو لپه شيريني ميخوره!

روسريتم اگه همين باشه كه سرته قشنگه!!بهتم اومده!
از بس قر داده و رقصيده بيهوش شده!!
جدا
چرا اينقدر علاقه دارن دستشونو بكنن تو ليوان آب؟؟
من خيلي حرصم ميگيره!!
قربون دخمل خوش خواب و خوش لباس


من غلت بکنم دل شما را بسوزونم
راست میگی چه پشتکاری افرین
خوش به حالت نکنه مشتری های منا قاپ زدی
ولی الان وقت مناسبی نیست واسه خیاط شدن چونکه تمام وقت باید دنبال امیر حسین باشی یا قیچی را برداشته یا سوزن را یا کاغذ الگویی را که کشیدی نیست و نابود میکنه
حالا خود دانی نگی نگفتم
حالا من چکار کنم که نمیتونم برم پرستار بشم تا شما کف بر بشی
بله همین مانتو و همین روسریه
شرمنده نکنید خاله جون
تازه من خوش عکس نیستم برای همین خودم را نشون نمیدادم
قر که نگو کلا مجلس را یه تنه گرفته بود دستش و میرفت جلو
کاش علتش را میدونستم تازه یه مرتبه میبینی که با یک عملیات خیلی سریع که اصلا مجالی برات نمیمونه همه اون ابی که کلی توش دستاشون را شستند میخورند


بله خاله جون بیهوش شدم چه جورم
برای امیر حسین جون
الهام(مامان اميرحسين)
26 مرداد 92 15:59
چرا اينقدر بابارسولو دعوا كردي؟گناه داشت!
اتفاقه ديگه ميوفته!


من که چیزی نگفتم مامانش دعواش کرد
خوب حتما لازم دیده
ولی مسببش ما هستیم
الهام(مامان اميرحسين)
26 مرداد 92 16:00
حالا بگو ببينم خاله الهامو چندتا دوس داري؟؟


اونم چون تویی همون 10 تا به اضافه انگشتهای پام

مامان حسین جون
27 مرداد 92 12:29
ثنا جون میبینم که مثل این رقاصا که میخوان راحت برقصن کفشاشونو درمیارن تو هم که کفشاتو در اوردی جای ماخالی بودش تا برات دست جیغ وهورا بکشیمشاباش بدیم مریم جون از من گفتن از حالا این خوشکل خانم تو هر جلسه چند دست لباس عوض میکنه داری بد عادتش میکنی بعدا هم خانم خانما توقعش میشه هی لباس عوض کنه تو مجالس
چه عجب یه عکس از خودتم گذاشتی مریم جون بالاخره دیدیمتدرضمن مانتوت خیلی قشنگه وروسریتم بهت میاد عزیزم زیاد وسواس به خرج نده مامان خانم


خاله جون میخواستم نخورم زمین و پا به پای بقیه قرش بدم.
نه انشاالله دختر خوب و کم توقعی میشه مثل مامانش
اخه خیسشون کرده بود ترسیدم سرما بخوره.
نظر لطفتونه..
قابل شما را نداره
راستی شما کی یه عکس از خودتون میگذارید