از همه جا از همه چیز
دختران فرشتگانی هستند از آسمان
برای پر کردن قلب ما با عشق بی پایان
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــلام عــــــــــــــــــــــــــــشقم
تشریف بیاور ادامه مطلب...
روز 92/5/20 باید خودمون را برای عروسی اماده میکردیم
پریسا و محمد
92/5/23 بعد از ظهر باید میرفتیم عقد آجی پریسا
پریسا و حمید
وقتی از مسافرت اومدیم کلی کار داشتیم باید یه مانتو برای خودم و
یه پیراهن برای بابایی می دوختم .برای همین دیگه وقتی نمی موند
تا بیام برات خاطراتت را بنویسم ساعت 2 نمیه شب میخوابیدم و صبح زود هم
بیدار میشدم شما هم پا به پای من در حال تلاش بودی تا من نتونم
کارام را به موقع انجام بدم.ولی خدا را شکر همه چیز به خوبی تمام شد .
قابل توجه خاله الهام که گفته بود من تنبلم
تو هم تا تونستی تو تالار راه رفتی نانای کردی و دالی بازی کردی منم به
دنبال شما تا نخوری زمین یا با پاشنه های کفش دیگران له نشی دیگه کمر
و پا برام نمونده بود هرکی میرسید یه چیزی میگفت خدا چقدر
نازی چقدر قشنگ میرقصه ،،بغلت میکردند و بوست میکردند..
تو دوست نداشتی جیغ میزدی.از ترس اینکه نکنه بخوری زمین
کفشات را در اورده بودم تو هم بیشتر خوشحال بودی..
یه لحظه هم نشستی
اون روسری را میبینی من سرم کردم یه شب رفتیم مثلا روسری
بخریم تا دادمت بغل بابایی که من روسری انتخاب کنم انقدر جیغ زدی و
گریه کردی که نفهمیدم چی خریدم اصلا دوستش ندارم
فربونت برم با اون شیرینی خوردنت..
بعد از عروسی
از فرط خستگی بیهوش شدی
اینم عکسهای عقد
اینجا یه لیوان آب بهت دادم بخوری از بس دستت را کردی
داخلش و مالیدی به صورتت ازی گرفتم میگی نیست
اون لباس بالایی که پوشیدی سومین لباس تو 2 ساعت وقت
تو دو تای قبلی راحت نبودی بابایی رفتی آب بازی خیس شدند
دوباره مجبور شدم همینم عوض کنم خوب ببین کاراتا...
لباست را عوض کردم و دوباره رفتی آب بازی یه لحضه یه جا مگه بند میشی...
حالا خوبه من فکر همه جا را میکنم و لباس زیاد بر میدارم
این لباسی که پوشیدی تازه من و بابایی با کلی دوندگی (داخل فروشگاه
چون تو بازیت گرفته بود و فقط بدو بدو میکردی و دالی بازی میکردی )
و دیر اومدن بابایی از سر کاربرات خریدیم زیاد جالب
نشد تقصیر خودت بود که وقتمون را گرفتی ما هم چون
دیگه نمیتونستیم بیایم خرید مجبور شدیم برات همینها را بخریم ...
ببین چه طور از خستگی و کلی آب بازی خوابیدی
انشاالله همه دختر پسرها خوشبخت بشند....
یک شب قبل از اینکه بریم عقد رفته بودی پشت در سالن بابایی هم
نمی دونست در را محکم باز کرد و تو پشت در مجروح شدی
خیلی خیلی وحشتناک بود من و بابایی هول کرده بودیم تو
هم فریاد میزدی و از درد به سر و صورتت میکوبیدی بمیرم
الهی یکمرتبه یاد اسپری دندونم افتادم سریع رفتم اوردم و اصلا
به عواقبش فکر نکردم فقط می خواستم تو را از درد کشیدن
راحت کنم زدم به شصتت ولی بازم درد داشتی خلاصه با
کمک عمه رضوان و مامان جون و بابایی تونستیم آرومت کنیم
مامان جون که تا تونست به بابایی دعوا کرد چرا حواست را
جمع نمی کنی حالا که بچه داری باید همیشه فکر کنی که
اون پشت دره... بابا رسول بیچاره خودش که دلش خون بود
و تو چشماش اشک حلقه زده بود سرش را انداخته بود پایین
و هیچی نمی گفت عمه جان گفت اتفاق بوده دیگه بسه ...
منم چندین بار به بابایی گفته بودم که هر موقعه می خوای
در را باز کنی بزن به در یا آروم در را باز کن خوب آدمی زاده
و نابود کنه..و به همه مسلمانان در حال جنگ صبر بده..
آمــــــــــــــــــین
احتما لا ناخن شصتت می افتد چون داره سیاه میشه
الهی بمیرم برات که چقدر درد کشیدی دیگه نمی تونستی نانای کنی
خوب حالا قسمت خوبش...
دختر گلم به بابایی میگی بایی
میگم بابایی را چند تا دوست داری انگشتای دستت
را باهم نشون میدی و میگی ده تا
میگم بابایی کجا رفته میگی کار
وقتی بابایی خوابه دستت را میگذاری روی بینیت و میگی هیس
چند روز پیش باهم بازی میکردی وقتی حلقه های هوش
را درست میگذاشتی و تمام میکردی
برای خودت دست میزدی و جیغ میزدی و سریع دستت
را میگذاشتی روی بینیت و میگفتی
هیس و خودت ،خودت را ساکت میکردی اخه ساعت 1
نیمه شب بود و بابا خواب...
بهت میگم چند تا دست داری نشون میدی و میگی 2 تا
چند تا پا داری 2 تا
چند تا گوش داری 2 تا
چند تا چشم داری 2 تا
دیگه این پست طولانی شد و چیزی یادم نمی یاد انشاالله بعدا
نفهمیدم چی نوشتم از بس خستم.