مسافرت ..مسافر کوچولو قسمت دوم و پایانی
سلام عشقم
سلام به عزیزترین؛قشنگ ترین؛شیطون ترین و بهترین دختر دنیا....
خودم بغل می گیرمت پر میشم از عطر تنت
کاشکی تو هم بفهمی که می میرم از نبودنت
خودم به جای تو شبا بهونه هاتو می شمرم
جای تو گریه می کنم جای توغصه می خورم
این نوشته زیبا را از یه مجله خوندم برات نوشتم
بعد دیدم تو وبلاگ الیسا وروجک هم هست
گفتم سوء تفاهم نشه..
بلاخره اینترنت وصل شد و من تونستم بعد از یک هفته بیام
از مسافرت و شیرین کاری هات بنویسم.....
بیا دنبالم
چشمای نازت را بنازم.
خوش اومدی توت فرنگی مامان....
روز دوشنبه ساعت 6 بعد از ظهر رسیدیم هتل وسایلمون را گذاشتیم
و جاتون خالی شام خوردیم و رفتیم برای سلام و عرض ادب خدمت
امام رضا یه حس و حال عجیبی داشتم چون همیشه هر وقت چشمم
به گنبد طلایش می افتاد ازش میخواستم یه نی نی خوشکل بهم
بده تا سفر بعدی را با نی نی بیام به پا بوسیش و امسال با یه
دختر ناز مثل فرشته مقابل اون گنبد طلایی و صحن و سرای زیبا
ایستاده بودم ..و اشک میریختم و خدا را شکر میگفتم...
ثنا جون که از دیدن اون همه جمعیت شوکه شده بود و تا بهش
میگفتم اینحا کجاست میگفت مَ یعنی مشهد..قربونت برم ....
که اصلا این چند روز اذیت نکردی مثل یه بچه پاک و معصوم همه
جا با هام میومدی و برای نماز خوندن چند تا مهر بر میداشتی
و کنار من می شستی سجده میکردی و یا با مهرها مشغول بودی
و یا اینکه در حال لواشک خوردن بودی ..تا من نمازم تمام بشه.....
دست عمه مهری و عمه زهرا درد نکنه که لواشک درست کرده بودند ...
هر وقت خادمی میدیدی که از اون به قول خودمون پشمالوها
(یعنی اسمش چی بود؟)دستش بود یا دنبالش راه می افتادی
یا دستت را طرفش دراز می کردی...اونا هم می مالیدن تو صورتت
و تو ذوق می کردی ...و بهت شکلات میدادند...
روز سه شنبه و رواق امام خمینی منتظر هستیم دعای عرفه را بخونیم...
تو هم یه لحظه اروم نبودی ماشاالله به جونت صد دفعه بیشتر از بین
جمعیت اوردمت و باز رفتی یک دفعه از دور مواظبت بودم یه اقایی
فکر کرد گم شدی داشت میبرد تحویلت بده که رسیدم و کلی بهم
حرف زد چرا مواظب بچه نیستی گم شده بود منو بگی..ای شیطون..
مردم می دیدند که چادر سرت کردی لپت را می کشیدند ..
دست رو سرت می کشیدند بعضی ها هم می گفتند ماشاالله...
وقتی هم که میشستی کتاب دعای روز عرفه را می خواستی..
موقعی که می گرفتی برای خودت یه چیزهایی را زمزمه می کردی....
فدات بشم قشنگم...
راستی این چادر و شلواری که پوشیدی را قبل از رفتن برات دوختم....
روز چهارشنبه و روز عید قربان صحن کوثر ...
که البته نماز صحن غدیر برگذار شد...
محو تماشای خادمین جوان موقع بردن فرش چونکه سریع می دویدند
از صدای پاهاشون خوشت اومده بود و دیگه ول کن نبودی می گفتی
برم سوار گاریشون بشم و تازه وارد انبار فرش هم شدی...
منم بهت اجازه نمیدادم ولی تو کار خودت را می کردی...
بعد از اونا نوبت مهر ها شده بود...به خاطر نور خورشید
عکس بد شده ولی دلم نیومد نزارم..
استراحت می کنیم و یکم شیر می خوری و بدون اینکه نماز عید
را بخونم به صحن رضوی برگشتیم...تو اینبار دنبال اسفند دود کن ها
افتاده بودی و من به دنبال بابایی تا اینکه همدیگه را پیدا کردیم...
پالتویی که پوشیدی را خودم برات دوختم پارچه پالتو
مال سال 1375 می باشد ...
خوب چیه مگه چیز نگه دارم مال جهازم بوده خمس بهش نمیرسه..
و ناهار که ثنا جون نخورد ...
روز 5 شنبه رفتیم خیابان 17 شهریور تا سوغاتی بخریم
ولی تو ول کن ابها نبودی....
ماشالله چقدر شلوع .چقدر پاساژ و بازار....
ثنا جون ما رفتیم ...ولی تو باز چسبیده بودی به حوض و فواره ها...
بعد از اونجا که خرید انچنانی نکردیم اومدیم حرم ...
تا بریم کبوتر ها را ببینیم ولی تو از هتل تا حرم و تا بعد از زدن
ناقاره ها و نماز مغرب و عشا خواب بودی..
عکساش برات یادگاری موند ببین...
موقع زدن ناقاره ها(درست نوشتم ایا)
اون بالا خادم را ببین موقع اذان مغرب
وقتی بیدار شدی رفتیم طبقه پایین برای زیارت....
اینجا میگی می خوام خودم را ه بیام
در ضمن میخوای بری پله برقی...
شب جمعه دعای کمیل صحن غدیر اگه اشتباه نگفته باشم...
مشغول اب خوردن ؛نوش جونت....
خودت همه کاره هستی...
لواشک می خوردی و من و بابایی دعا را گوش می کردیم..
لواشک خوردن که تکراری شد پا شدی و داری التماس می کنی
کفشهات را پات کنیم ..
روز جمعه و باغ رضوان کنار کبوترهای حرم
شما مشغول دادن گندم به کبوتر ها خیلی خوشحال بودی..
نماز جمعه را با مامان جون داخل دار القران خوندیم
چون بیرون افتاب بود خادمین عزیز گفتند بیاید داخل دار القران...
بعد از نماز داریم دنبال بابایی می گردیم شما میگی بریم از اونطرف..
و اولین غذای ثنا جون زرشک و زعفران که اینم داستان داره...
وقتی مسیر حرم تا هتل یا بالعکس را طی می کردیم شما فقط
حواست به زرشکهای مغازه ها بود ..منم به بابایی گفتم نخر
چون همه را یکجا می خوری و حالت بد میشه ولی تو ول کن نبودی
بابایی هم وقتی دید دستت طرف زرشکها درازه به مغازه داره گفت
میشه چند تا از این زرشکها را بدم دخترم اگه دوست داشت براش
بگیریم تو هم سریع از دست بابایی گرفتی و خوردی من و بابایی
و مغازه بعدی دوباره ...این شد که زرشک خور شدی رفت...
حالا بین این همه خوردنی چرا زرشک...
این شد که تا دیدی روی برنجها زرشک هست همه را ازمون
گرفتی خوردی وقتی تمام شد به زبان خودت گارسون را صدا میزدی
و فکر کنم میگفتی زرشک بیار ما فقط اخرش را فهمیدیم به به..
بابایی بغلت کرد و رفتید دم اشپزخونه و یه بشفاب زرشک
و زعفران گرفتی اومدی...
نوش جونت....
اینم یکی از شیطونی های داخل اتاق البته بعد از بپر بپر روی تخت
و از ته دل خندیدن..
یه لبه باریک کنار یخچال بود که نشستی روش و داری نبات می خوری .
هر روز صبح واسه صبحانه که میرفتیم تو این شکلی میشدی
گلاب به روتون روم به دیوار...
قربونت برم خجالتی و مظلوم من...
عملیات شستن و اب بازی شما....مگه ول کن هستی...
ببخشید تو را خدا....
و روز شنبه ساعت 10 صبح پیش به سوی اصفهان...
اینجا اخرای مشهده بابایی داره شیشه های ماشین را تمیز میکنه .
منم مثل گرگ افتادم دنبال بره کوچولو....
داری گلها را ناز میکنی....
مگه گیر چنگالم نیوفتی یه لقمت میکنم
فدات بشم من.....
اِ وا چشماتون را ببندید حالا مامانم یه اشتباهی کرد عکس
لخت منا گذاشته شما چرا اینطوری نگاه میکنی..
ابگرم فردوس وای که چقدر خوب بود جاتون خالی کلی بهون انرژی داد....
منتظریم نوبتمون بشه....
یواشکی داره تو را نگاه میکنه وقتی دید قراره بریم تو اب
چنان ذوقی کرد که نگو...
اب گرم بود ولی ثنا جون دوست داشت....
حتما یه سری برید ابگرم فردوس توصیه من را جدی بگیرید...
بلیط استخر نفری5000 هزار
بلیط وان هاش نفری 2000 هزار
که من به خاطر ثنا جون رفتیم وان....
داخل ماشین خوابیدی تا طبس موقع نماز و شام بیدار شدی...
قیافت را ببین.. متعجب و خواب الود.
کلی سرسره بازی کردی و شام خوردیم و راهی شدیم....
ساعت 2 نیمه شب دم در خونه برام تو خواب ژست گرفتی....
فرشته کوچولو.....
صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدی و تا یک ربع همینطور
دراز کشیده بودی و اطراف رانظاره می کردی.تعجب کرده بودی ..
چون خواب بودی اومدیم خونه...بلاخره پا شدی عروسکهات را
بغل میکردی ...کلا مونده بودی چکار کنی....
منم برات صبحانه گذاشتم تا بخوری ولی تو چکار کردی تا
من تلفن را جواب بدم دیدم ذیگه قند تو قندان نیست..
خوب اینم یه جورشه
یادته میخواستم بینیت را تمیز کنم نمیگذاشتی ..
حالا خودت تا سنجاق میبینی بر میداری و خودت بینیت را تمیز میکنی ..
هر بار در میاری میگی اَه...اخه تمیزه ولی ول کن نیستی..
امان از دست تو...
ببخشید...
یک دفعه هوس کردی چادرت را سرت کنی و باهاش بازی کنی....
منم ازت عکس گرفتم قربونت بدون تو من چه کنم اصلا
دنیا برام هیچ معنایی نداره..
روز شنبه 92/8/4
راستی تو مشهد که بودیم دم یکی از مغازه ها که چادر می فروختند
رد میشدیم یکمرتبه از بغل بابایی خودت را اویزون کردی و یکی
از چادرها را نشون میدادی و خوشحالی میکردی ..
بابایی میگفت چی شده ..وقتی اومدم نزدیک دیدم بین اون
همه چادر چادر خودت را پیدا کرده بودی مثل چادری که سرته...
ماشاالله به هوشت عزیزم...حالا خوب شد چادر خودت دنبالم بود
بهت دادم وگرنه نمیدونم چی میشد..
بعدا نوشت ...اول پست نوشتم بعد از یک هفته نت وصل شد ولی الان
که این پست را اپ میکنم ..بعد از 11 روزه..
چرا
چون تمام مطالبی را که میبینی را نوشتم و موقع اپ کردن نت قطع شد..
منم این شکلی
یعنی بر میگرده..
دلم میخواست خودم را دار بزنم..
حالا ساعت چند 4 صبح..
خدایا چرا اینطوری شد....
برای همین رفتم چند روز بعد اومدم تا اروم بشم...
نفس بابا هستی مامان ثنا تا این لحظه ،
1 سال و 5 ماه و 11 روز و 14 ساعت و 1 دقیقه و 13 ثانیه سن دارد :.