یکبار دیگر در پارک
زیباترین سلام دنیا طلوع خورشید است؛
ان را بدون غروبش تقدیمت میکنم.
دیشب به همراه خانواده خاله رفتیم باغ غدیر یکسالی بود
نرفته بودیم اون موقعه که تو داخل شکم من بودی
بعضی وقتها برای پیاده روی میرفتیم اونجا..
بعد از خوردن شام بردمت سرسره بازی تا از دور دیدی
بچه ها دارند بازی میکنند تا تونستی ذوق کردی..
تمام سرسره ها از کوچک و بزرگ همه را سوار شدی
یکم تاب بازی کردی و سرانجام با کلی زحمت من و خاله موفق
شدیم شما و زهرا و مهدی با وسایل بازی
بای بای کنید..
برگشتیم اونجا که نشسته بودیم گذاشتم روی چمنها
تا ازت عکس بگیرم که شما طبق معمول دست و پات را روی
چمنها نگذاشتی و از مهدی کمک گرفتی برای بلند شدن..
بیشتر وقتها میای و ازم میخوای که شعر حسنی نگو بلا بگو
را برات بگذارم...خیلی دوستش داری.
توی عکس پایین داشتی TV را تماشا می کردی برنامه خنده بازار
قسمت عمو پورنگ وقتی که شعر حسنی نگو را طنز کرده بودند
و یه جورای دیگه میخوندند کلی تعجب کرده بودی
و مثل اینکه جلوی TV خشکت زده بود .
این شکلی ببین: 20دقیقه همینطور با اون انگشتای کوچولوت
که روی زمین گذاشتی تا اخر برنامه شوکه شده بودی.
ای خوبترین پاکی ناب
بای بای تا بعد..