من چه کنم از دست این شیطون بلا
شاپرک قصه ما سلام
این روزها شدی اتیش پاره؛اتیش پاره هاهاهاها..
من که موندم چه کنم دیگه داشت همه چیز اروم میشد
که یک روز تصمیم گرفتی زندگی من و بابایی و خودت
را پر از استرس و هیجان کنی..
و تصمیم خودت را گرفتی....
بیا ادامه مطلب تا بهت بگم..
عین یه شاپرک کوچولو می پری روی چهار پایه و یا صندلی
و تازه می پری پایین ...
وبدتر اینکه وقتی میرسی بالا و قله را فتح میکنی دستات
را میبری بالا و روی پنجه پات می ایستی و میگی هوراااااااا
برای خودت و دست میزنی من هم می مونم چه کار کنم
بخندم و تشویقت کنم یا اینکه گریه کنم..
مراحل رفتن بر روی چهار پایه خونه اقاجون جعفر..
شنبه 1/3/92
راستی قالی مادرجون تمام شد..اونم عکسش پشت سر شما
برای جهیزیه خاله بافته..
خیلی سخت بود نقشش به صورت عدد بود
و گره ان هم گره ترک
خیلی قشنگ شد خسته نباشی مادر جون.
بعد از کلی تشویق و بالا پایین پریدن و من که مواظبت بودم
اخرش یکمرتبه از پشت سر افتادی روی زمین و در حال ریسه
رفتن باز هم میرفتی بالا...
اخیــــــــــــــــــــش از خستگی این شکلی خوابیدی.
قربونت برم قهرمان شکست ناپذیر..
خدایا شکرت که بلاخره خوابید..
این عکس دیروز قبل از اینکه بریم بیرون...
٢/٣/٩٢
و یاداوری روز قبل خونه اقاجون....
ببین از بس دنبالت دویدم تا موهات را درست کنم خسته شدم
و تو فقط فرار کردی و خندیدی...
قهرمان کوچک من
قربونت برم خوش خنده
تازه خطرناک تر از همه کارم شده نشستن روی راه پله ها و مواظب
شما بودن تا خدایی نکرده نیوفتی....
با چه ذوقی میری بالا و بر میگردی پایین...
بعد از ان هم شستن دست و پاهای کوچولوی شما...
عکسهاش بعدا میرسه..خانم کوچولو..
1/3/92
اینجا رفته بودیم پارک سلمان فارسی....
انگشت به دهن دل مادر جون..
نمی دونم چشم چی شد که اینطور می مالیش..
می خواستی مثل زهرا بشینی و ژست بگیری..
فداتــــــــــــــــــــــــــــــت
اینجا داشتی به مهدی و یوسف نگاه می کردی و از
دست کاراشون می خندیدی...
کشتی میگرفتند در حد المپیک..
دیدی گفتم...یوسف ::می خورمت مهدی...من هیولا شدم..
موقعی که برگشتیم خونه ؛بابایی بهت گفت
ژست بگیر ازت عکس بگیرم
و این شد نتیجه ....
میبینی ریزه میزه این لباسها هنوز اندازته..
خجالت بکش
همیشه یه تکه نان میگیری دستت و می خوری...
بی تو زندگی برامون معنی نداره...
شاپرک زیبای من و بابا رسول..