زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

وروجک پر انرژی

1392/4/5 9:34
281 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب بعد ار حمام که با عمه جان رضوان رفتی...که من گفتم

 

 الان حسابی خسته هستی و بی هوش یه گوشه می افتی

 

ولی زهی خیال باطلکلافهبازندهاین منم..

 

داشتم داخل اشپز خونه ظرفها را می شستم...

 

یکمرتبه دیدم صدای جیغت میاد..شیر اب را نبسته دویدم طرفت

 

انقدر پایه TVرا محکم گرفته بودی که نیوفتی تا من برسم ، ناخنات

 

شده بود رنگ لبو...

 

نمیدونم مجبوری

 

 

 

 

چندین بار دیگه امتحان کردی ؛دست بردار نبودی

 

در تلاش بودی تا خودت بتونی بیای پایین

 

ولی من نگذاشتم گفتم برای امشب کافیه و کلاس را همینجا

 

به اتمام رساندیم و بقیه به جلسه بعد موکول شد..

 

 

 

اون کلاس تمام...

 

کلاس موسیقی شروع...

 

رفتی سطل ماست را برداشتی و داری برای خودت

 

 مینوازی و می خوانی..

 

همه چیز آرومه        من چقدر خوشبختم..

 

 

 

بلاخره ساعت 2 نیمه شب این شکلی خوابت بردفرشته

 

البته اول من خوابیدم و شما در حال شیر خوردن بودید.

 

بیدار شدم دیدم خوابی و دو تا دستت را گذاشتی

 

زیر چانه ات ولی تا اومدم که دوربین را بیاورم برداشته بودی...

 

خیلی قشنگ بود حیف...

 

 

 

 

ساعت 4 صبح این شکلی بودی...

 

 

 

قلبماچقلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

خاله الهام
5 تیر 92 9:47
ووووي چه جوجويي هستي
چه قدرم ناز خوابيده ماماني يعني لحظه رو شكار كردي هاااا


ممنون که بهمون سر زدی بله خاله جون شکارش کردم..
بوــــــــــــــس
لیلا
5 تیر 92 10:18
ای جانم قربون اون خوابیدنت برم ماشاالله

لطفا به پسر من رای بدهید کد 126
http://www.niniweblog.com/images/festival92/126.jpg


چشم خاله جون
نازنین (مامان ثنا)
5 تیر 92 13:26

قررررررررررربونت برم


خدا نکنه خاله جون
الهام(❤مامان امیرحسین❤)
5 تیر 92 14:07
آفرین
به به...
اینجوری که نمیشه برو روش بشین و با افتخار تو دوربین نگاه کن و لبخند بزن!!!
ثنا بزنه ما میرقصیم...
1
2
3
.
.
.
.
.

چه یقه ای باز کرده!!


خاله شما هم همدست دخملی شدی
کجاش را دیدی مامانم اون عکسها را نگذاشته چون بد اموزی داشت...روی دسته صندلی می ایستم..
وقتی رفتم بالا برعکس میخوام بشینم روی صندلی نصفم تو ابسایده نمیدونی چقدر خطرناک..بقیش را نگم که مامانم عصبانی میشه
بیا وسط خاله جون..
فکر کنم تو خواب با خودش درگیر شده یقه را باز کرده.