عروسی و هفته ایی که گذشت
سلام عشق دوست داشتنی من
سلام دختر شیرین و شیطون خودم
عزیزم.... زندگی در حرکته و شما روز به روز بزرگتر میشی
امیدوارم همیشه راه درست را انتخاب کنی
عزیزم ..قشنگم...امیدم...
زندگی خیلی قشنگه با تو دنیا برای ما زیباتر و روشنتره
من وبابایی خیلی خوشحالیم
شیرین زبونیات من و بابا را به وجد اورده..
اصلا دنیا رنگاش شادتر شده خیلی عزیززی شیرین زبون
ادامه مطلب فراموشت نشه
یکشنبه93/4/1
ساعت 8 شب از بس تو روز با اجی زهرا دختر خالت بازی کرده بودی
به این شکل خوابت برد و اگه دستت میزاشتیم صدات در میومد مجبور شدیم
صبر کنیم خوابت سنگین بشه و بعد بابا جابه جات کرد تا کی می خوای این
شکلی بخوابی نمیدونم
نمای بالا؛ عین یه جوجه خوابیدی
روز دوشنبه 93/4/2
تو راه رفتن به خونه خاله زهرا برای چیدن بقیه جهزیه و بردن گوشت و سبزیجات
داخل یخچالش ساعت 11 شب بابایی گفت ماشین بنزین نداره تو هم گفتی ماشین
من بنزین نداره و تا رسیدیم پمپ پریدی پایین میگی برم
بنزین بزنم ماشینم باهاش برم پارک
قربونت برم با اون نگاه کنجکاوانه ات
روز سه شنبه 93/4/3
با اقاجون و مادر رفتیم میوه بخریم برای داخل یخچال خاله (عروس)تو هم یه خَبوزِ برداشتی
برای خودت ولی اونجا که رسیدیم انگور ریزه ها را خوردی و بیخیال خربزه شدی
و خونه خاله و رقصیدن شما و یوسف و مهدی کلی هم بهتون
خندیدیم وروجکهای شیطون
تا ساعت 4 بعد از ظهر بلاخره جهاز چینی تمام شد خدا را شکر بعد از اونجا ناهار
نخورده رفتیم ارایشگاه تو هم تو ماشین خواب بودی با زندایی رفتی خونه بابایی
از کار برگشتنی اومد پیشت و من هم با خاله از ارایشگاه رفتیم لباس عروس را گرفتیم
و اومدم پیشت شب هم رفتیم حنا بندان
اینجا خانه بابای داماد و حنا بندان شما هم در حال خوردن گردو هستی.
روز چهارشنبه93/4/4
و تالاری که واقعا اولین بار بود میرفتیم
و عروس خانم کوچولوی من
و از همه مهمتر خدا را شکر رقص نور را یادشون رفت روشن کنند
و من و تو در ارامش کامل عروسی را به پایان رسوندیم ..
اومدی بهم میگی مامانی عروسی خاله بقا نرفت نترسیدم
و خداییش اصلا اذیت نکردی
ولی من بیچاره از روز قبل زانوم مفصل هاش نمیدونم استخوناش نمیدونم داخل
هم دیگه گیر کرد خلاصه هر چه بود دست به دست هم دادند و منا کردند تیمور لنگ
و جواب دادن به همه فامیل که تو تا دیروز سالم بودی امروز چی شدی؟؟
نتونستم هیچ کاری بکنم همون روز عروسی رفتم دکتر دو تا امپول زدم
ولی به قول ثنا جون جیزش خوب نبود مامانی پاش درد
روز پنج شنبه 93/4/5
خونه خاله و از اونجا به صرف ناهار خونه بابای داماد دعوت بودیم
و روز جمعه93/4/6
داخل خونه و خوابیدنهای عجیب و غریب ثنا جون
بابایی با لپ تاپ کار داره میگی چکار داری میگه میخوام برم بانک پول
بریزم به حساب دوستم بهش میگی اجازه بده من کارم انجام بدم
بعد تو باشه چشم من و بابایی
دم در خونه مادر خوردی زمین یکم پوست دستت خراشیده شد
شب به بابایی نشون میدی منم حواسم نبود گفتم واااااااااااااای روده هاش
اومده بیرون تو هم سریع نگا کردی گفتی کو؟ و به بابایی همون ان نشون میدی
و میگی دودام اومده بیرون ببین
من و بابایی