باغ ..و یه مسافرت کوچولوی دیگه
پنج شنبه هفته قبل 92/6/28
سلام بر سیب سرخم .....سلام بر یکی یکدونه
بفرما ادامه مطلب....
خوش اومدی...عزیزم
بعد از ظهر پنج شنبه مثل همیشه بابایی میخواست بره باغ ثنا جون
را اب بده من گفتم که تو را ببریم تا یکم بازی کنی این شد که زود اماده
شدیم و راه افتادیم یه نیم ساعتی راهه تا برسیم...
به محض ورود. شما خوردی
زمین وقتی میخوری زمین دوست نداری که دستت خاکی بشه برای همین
تا بتونی نمیگذاری دستت برسه به زمین ...حالا اگه رسید این شکلی میشی...
بلاخره بعد کلی نق زدن و نگاه کردن به دستات بابایی برات شست...
بعد از شستن دوباره شروع کردی به گشتن و لذت بردن یه تکه شاخه
شکسته گرفته بودی دستت و به هر درختی میرسیدی
میگفتی آب و برای خودت دست میزدی و جیغ از سر خوشحالی...
تو خونه موندن را اصلا دوست نداری همیشه باید بیرون باشی
و آب بازی و خاک بازی هم در کنارش ..مهمتر از همه راه پله...
اینجا هم مراسم خوردن تخمه گل آفتاب ...
یادش به خیر که چقدر تخمه گل آفتاب را امی تکوندیم ...
و جمع میکردیم و برای فروش به بازار میبردیم..
من اینکار را خیلی دوست داشتم....
اخ جونم آب بازی...
از اسمون آبی اونجا کلی لذت بردم....
نشستی روی شن ها و بر میداری پرت میکنی و میخندی ...
این شکلی هم دستت را تمیز میکنی....دلم میخواست لهت کنم
به زمین که اون شکلی ذستت را تمیز می کردی..
و در اخر ثنا جون بریم خونه....نه ه را خیلی جدی و غلیظ تلفظ میکنی..
جمعه 92/6/29
ساعت 11 صبح تصمیم گرفتیم که بریم یکم بیرون همه وسایل را اماده کردم تو را
بردم حمام و به سمت باغ بهادران حرکت کردیم..
با مامان و بابای زن دایی (مامان یوسف کوچولو)...
خیلی خوش سفرند ....
وقتی که سوار ماشین میشیم برای اینکه قبل از یکسالگی برات
همه چیز را توضیح میدادم و بهت میگفتم این چراع راهنما....این درخته ...
این سگه ....این بع بعیه...تو هم تا میشینیم تو ماشین با اون دستهای
کوچولوت میزنی به لپم و میگی که برات یکی یکی هر چیز را میبینی
بگم ..خیلی از اینکار لذت میبری.....
تو راه رفت به سوی باغ بهادران....و دخمل لواشک خور من ..
بابایی نگه دار باید دست و صورت این دختره را شست...
تا اب دیدی شروع کردی به خوشحالی و التماس که برم تو اب سنگ پرت کنم..
بابایی هم اطاعت امر فرمودند...
اصلا امان نمیدادی ازت عکس بگیریم اخرش نشستی توی ابها و خودت
را خیس کردی منم مجبور شدم لباست را عوض کنم.کلی گریه کردی
که چرا دارم لباست را عوض میکنم و نمیگذارم بری اب بازی..
بای بای مامانی ...
اینم وروجک با لباس جدیدش و فرار به سوی اونطرف پل...
واستا بگیرمت خوشکل خانم کجا میری.....
منتظر بابا رسول هستیم تا ماشین را بیاره و شما هم داری گلها را ناز میکنی...
قربون اون دستهای کوچولوت بشم من.....
گل من داره گلها را ناز میکنه.
برگشتنی هم رفتی سمت قایقرانی نزدیک زرین شهر که وروجک خواب بود
منم عکس نگرفتم وقتی که بیدار شد دوربین دنبالم نبود موبالمم داخل ماشین بود
حیف شد جای خیلی خیلی با صفا و قشنگی بود...
جای همگی خالی خیلی خوش گذشت....
سفر نامه ما هم تمام شد و ساعت 6 خونه مادر جون و اقاجون جعفر بودیم....
انشاالله سفر بعدی بیرون از اصفهان و مشهد الرضا باشه...
به امید خدا....