اندر احوالات هفته گذشته
سلام بر مهربانترین دختر دنیا
ثـــــــــــــــــــــــــــنـــــــــــــــــــــــــــا
خوشکل من بقیه اش ادامه مطلبه...
بیا و تماشا کن.
خوش اومدی....
روز یکشنبه با اتوبوس رفتیم جواب آزمایشات را گرفتم و بردمت
پیش دکترتخدا را شکر چیزی نبود ولی وزنت هنوز کیلو 8.800
شدی پوست و استخوان نمیدونم چکار کنم غذا نمی خوری و فقط راه میری
و شیطونی میکنی..تو اتوبوس انقدر گریه کردی که نگو می خواستی
از راه پله های اتوبوس پایین و بالا بری...تو پیاده رو هم میگفتی که بغلم نکن تا خودم
برم وقتی که بغلت نمی کردم می خواستی بری تو خیابان دیگه توبه
روز دوشنبه یسنا نوه عمه جانت اومده بود خونه مامان جون من و تو هم
پایین بودیم..تو هم کلی حسودی کردی چون همیشه تنها بودی و یه جورهایی
فرمانروا بودی ..برای همین جاتا گرفته بود تو هم شاکی بودی..
یخ هات کم کم آب شده داری نازش میکنی...
فدای اون خندیدنت بشم من
روز سه شنبه بهم زنگ زدند و گفتند که امتحان دارم اونم کی روز پنج شنبه
من که جزوه هم نداشتم تو دو روز وقت با تو فسقلی
خلاصه رفتم امتحان دادم نتیجه بعدا معلوم میشه...
یه جزوه بیخود پیدا کردم و خریدم 15000 هزار تومان... با عمه جان زهرا شروع کردیم
به خوندن تو هم به خاطر اینکه داری دندون در میاری خیلی اذیت میکردی
برای همین مادر جون اومد بردت از صبح ساعت 10 تا ساعت 6 بعد از ظهر اوردت
وقتی اومدی چسبیدی به من و دیگه رهام نکردی...منم که دلم برات تنگ شده بود
اصلا نمیخواستم بری ولی مادر جون ازم زور شد و بردت...
مادر جون برات سوپ پخته بود و تو دو تا بشقاب خورده بودی حمامتم برده بود
دو بار هم برده بودت سرسره یکبارش را با اقاجون رفته بودی ...دستشون درد نکنه
فقط من موندم تو که تو خونه هیچی نمی خوری چطور سوپ خوردی
به نتیجه رسیدم که حرف خانم دکتر را گوش کنم ..
خانم دکتر گفت که سه روز ساعت 9 شب ببرش یه جایی مثل خونه مامانت
و شب برو بیارش 3 ماه دیگه از شیر بگیرش اخه اینجور که داری پیش میری
هیچی ازت نمیمونه.
خلاصه با بیخوابی های زیاد و خسته شدن تو و خودم صبح 5 شنبه امتحان دادم ..
صبح روز امتحان زن دایی جون و مادر جون اومدند پیشت و
من ساعت 9 بود خونه بودم..یکم گریه کرده بودی و صبحانه خورده بودی..
وقتی اومدم پریدی بغلم....از بس تو فکر تو بودم امتحانم را خراب کردم...
فدای سرت عزیزم.
روز جمعه ..92/6/1
عقد دختر خالم در ضمن همسایه دیوار به دیوارمونم هستند..
الهام و علیرضا
بزن اون دست قشنگه را...
عروس مجلس داره میاد وسط...
داری خیار می خوری...
این عکس خیلی با مزه شده داری خیار را نصف می کنی..فدات
بلاخره نصف کردی نوش جونت عزیزم....
شما مثل همیشه یه لحظه هم ارام نگرفتی همش قر دادی و از دست من فرار کردی
دیگه من که خسته شدم دادمت بابایی وقتی اومدم بگیرمت بابایی بیچاره دیگه
هلاک بود از بس دنبالت راه پله ها را اومده بود بالا و برگشته بود تازه دو تا دایی ها
هم کمک می کردند..
از بس همش در حال فرار بودی و نانای کردن نتونستم ازت عکس بگیرم
یعنی اگه دوربین میدیدند دستم اون وسط ها شهیدم میکردند دوربینمم
میدادند دست انتظامات
خوب ما اینجوری هستیم خدا را شکر....
اون چند تا عکس هم یه گوشه دنجه ....
بعد از عقد الهام و علیرضا....پریسا و اقا حمید که 23 رفتیم عقدشون زنگ زدند اومدند
دنبالمون رفتیم بیرون تو هم مثل همیشه فقط می خوای
راه بری و سرسره بازی کنی...
الهی بمیرم همش دستت تو دهنت بود لثه هات اذیتت میکرد....
یکدونه حباب ساز بابا رسول برات خرید خیلی دوستش داری..
مرسی بابا رسول مهربون