هفته ایی که گذشت
سلام سلطان قلبم سلام پادشاه زندگیم
این روزها بیشتر از پیش شیطون تر و شیرین تر شدی..کارهایی میکنی
که من و بابایی همینطور شکه میشیم و نگات میکنی
بعضی وقتها هم مثل بمب از خنده می ترکیم...
یعنی شیطون تر هم خواهی شد..
عزیزم تو شیطونی کن ولی سالم باش
بدو بیا ادامه مطلب:
خوش اومدی
جدیدا برات یه سیدی گرفتم به نام مهمان نا خوانده اصلا فکرش را نمیکردم
که اینقدر علاقه نشون بدی .اخه من دیدم سیدی حسنی نگو بلا بگو چون
حالت شعر و اهنگ داشت را خیلی دوست داری برای همین از فروشنده پرسیدم
که به حالت شعرِ و... گفت بله ولی نبود..اما شما چنان محو تماشا میشی که نگو ..
وقتی که تو سیدی باران میاد میگی با یعنی باران وقتی جوجه در میزنه و راوی
میگه تق تق ،تق سریع تقلید میکنی و وقتی جوجه میگه جیک ،جیک، میگی
جیک ،جیک ،جیک تو سه بار تکرار میکنی..گاوه که میاد در میزنه زودتر از اون
تق ، تق را گفتی صدای گاو را هم در اوردی مما ..خلاصه دیدن داره سیدی
دیدنت کلی میخندیم..روزی ده بار باید ببینی جالب اینجاس که هر چی از این
سیدی یاد گرفتی را من بارها برات گفته بودم ولی علاقه ایی نشون نمیدادی ..
موقع تماشای سیدی...قبل از اونم برامون کلی نانای کردی...
روز یکشنبه رفتیم پارک
اولین بار بود سرسره مناسب شما و استاندار دیدم تو هم خوشت
اومده بود و فقط سرسره بازی کردی خودت بدون کمک ما میرفتی بالا و میومدی پایین..
یه بچه هم گم شده بود که با کمک اقاجون جعفر خانوادش پیدا شدند...
این شکلی میرفتی بالا ..بابا رسول هم مواظب بود نیفتی..
ریاضیدان معروف ::::
ثنـــــــــــــــــــــــــــــــــــا
به افتخارش دست ،جیغ، هورااااااااا
٤/٦/٩٢
روز دوشنبه یه کاری کردم که هنوز که هنوزه دستم درد میکنه...بازار یکم خرید داشتم تو را
هم با خودم بردم از اونجایی که داخل کالسکه نمیشینی و با اتوبوس می خواستم برم
نبردیم خلاصه 4 ساعت بغل من خوابیدی بیدار شدی سوپ خوردی نان خوردی و کلی هم
خریدم سنگین همه را پیاده اومدیم دیگه رسیدم خونه تنها کاری که کردم لباسم را عوض
کردم و افتادم زمین تو هم کنارم خوابیدی شیر خوردی و خوابت برد. وقتی بیدار شدم دیدم
گردنم و دستم تکون نمی خوره خلاصه هر طور بود مشغول جمع و جور کردن شدم..
توی این دو تا عکس شب توی پشه بند و یه خواب ناز بعد از خستگی روزانه
شب هم ساعت 10 خوابیدیم از فرط خستگی..اونوقت بهم میگند چرا خودت
کارات را انجام نمیدی چرا ماشین تک سر نشین میارید تو خیابون وقتی که مسیرم
اتوبوس نداره چکار کنمبا یه بچه کوچولو که بغل کسی بجز خودم نمیره هر
چه عمه هام اصرار کردند که بیا بغل ما نرفتی یکم فقط وقتی خواب بودی بغل عمه زهره
رفتی اونم چون جا به جا شده بودی سریع بیدار شدی..یک ربع هم بغل زینب تمام شد..
صبح روز سه شنبه از خواب بیدار شدم و چونکه از یک ماه قبل پریسا و حمید عروس و داماد
جدید را برای روز سالگرد ازدواجمون دعوت کرده بودیم برای نظافت کردن پا شدم
حالا دست و گردن مگه تکون می خوره..ولی از رو نرفتم تا تونستم نظافت
کردم ساعت 10 شب تمام شد ولی دست دردم ادامه داشت..تو هم دختر خوبی
بودیاصلا اذیت نکردی تازه کلی کمکم کردی..اسباب بازیهات را جمع و جور کردی
و سر جاشون گذاشتی قربونت برم عزیزم..
وقتی میخواهیم غذا بخوریم تو پهن کردن سفره کمک می کنی میای
و با انگشت اشارت میزنی به شکمت و میگی من یعنی بدید تا من ببرم
من هم بهت نه نمیگم خیلی اینکار را دوست داری و ذوق میکنی..
راستی یک ماهی میشه که فقط موقع مهمانی مامیت میکنم
موقع جیش کردن میبرمت دستشویی تو هم خیلی اینکار را دوست داری..
شب تا صبح هم تو رختخوابت جیش نمیکنی ..فقط کاشکی هر چه زودتر
خودت خبرم کنی تا هیچ کدوم اذیت نشیم...فدات بشم من...
٦/٦/٩٢
روز چهارشنبه زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم یکم از کارام مونده بود و میخواستم
غذا بپزم تا بیدار نشدی ..قرار بود برای شام مهمونها را ببریم شب نشین ولی چونکه
تا اون روز نتونستیم ماشین بخریم نرفتیم و قرار شد من خودم شام بپزم ..
شام خورشت سبزی ،برنج،ته چین مرغ، یه ژله خوشکل اونم چه ژله ایی تزریقی،
که نخل وسطش بود .سالاد، نوشابه فقط حیف که ازش عکس نگرفتم...
بعد از شام با ماشین مهمونامون رفتیم یه گشتی زدیم
خیلی خوش گذشت ..جاتون خالی..
قربون خندیدنت برم با اون دندونای سفید و براقت
اگه تو نبودی که ما بیرون نمیرفتیم خدا را شکر که هستی ..
یه نفر اواز میخوند تو هم جو گیر شدی و شروع کردی به نانای کردن..
بابایی پرتت می کرد بالا و با سرش قلقلکت میداد تو هم کلی خندیدی..
صدای خندیدنت فضای اونجا را پر کرده بود...
امیدوارم هیچ موقعه ناراحت نباشی و بخندیییییییییییییییییییی
بیچاره بابایی از بس بردیش بالا پله و اوردیش پایین...
به سرعت نور میرفتی بالا کلی خندیدیم
روزی چندین بار میای و ازم میخوای که دفتر و مداد بهت بدم تو هم دستت را میگذاری
روی دفتر و دورش را میکشی و ذوق میکنی همیشه هم باید سرسره و تاب بکشی.
من که باورم نمیشه ... انگار امسال خیلی زود گذشت
البته بایدم همینجور باشه آخه همسفر زندگی بودن با دختر شیرین
و خوشمزه یی مثه شما همش خوشگذرونیه..
اینم تویی تا تلفن خونه زنگ میزنه سریع بر میداری و میگی الو..
اگه مبینای بیچاره یا هر کس دیگه وسایلت را برداره..
اگه من و بابایی به حرفت گوش نکنیم..
اگه هر کاری باب میلت باشه دیگه رو ابرهایی
اینم من و تو موقعی که بابایی برای مهمانها میوه گرفته بود دویدی
طرف بابایی و گفتی اپل من و بابایی
حالا خوبه بابایی سیب خریده بود وگرنه که هیچی چند بار تکرار کردی وقتی سیب
را دیدی گرفتی و رفتی من و بابایی فکر میکردیم همینطوری میگی ولی تا که سیب
را دیدی متوجه شدیم که همون اپله حالا از کجا یاد گرفتی از سیدی
تراشه های الماس دو تا دوست سیب را نشون میدند و میگند اپل..
هـــــــــــــــــــــــــــــــورااااااااااااااااااا افرین باهوش جانم...
ماشاالله....
وای چه پست طولانی فکر کنم یه عالمه دیگش را هم ننوشتم