ثنا و اولین استخر
سلام خوشکل خانم ،عزیز دلم
جمعه ١١/٥/٩٢
روز قدس باید میرفتیم راهپیمایی ولی متاسفانه مامانی با یکم اب انگور که
خودم گرفته بودم و به اندازه یه استکان خوردم داشتم افقی می شدم.
یه چیزی میگم یه چیزی می شنوی الان هم حالم هنوز خوب نشده.
و این شد که خونه نشین شدیم تو هم تا دیدی تلویزیون میدان امام و
اون ففاره های اب را نشون میده هوس اب بازی کردی .
بابایی هم پا شد استخرت را برد حیاط و ابش کرد و تو تا تونستی
شالاپ شولوپ کردی و خندیدی ..قربونت برم..
بیا ادامه مطلب فقط ورود اقایون ممنوع..
حتی شـــــــــــــما
حتما باید باهاتون برخورد بشه اقایون محترم...
صبح از خواب که بیدار شدم دیدم این شکلی خوابیدی..
داخل پشه بند انگشت به دهان..
اینم از استخر اول یه ماشاالله بگو این دخمل تپل مپلم چشم نخوره
ماشـــــــــاالله
اینجا داری اب می پاشی به اطراف.
به بابا رسول اب می پاشی
بطری را میکردی زیر اب و چون صدا میکرد می خندیدی.
روز قبل که پنج شنبه بود بردمت حمام که فعلا فقط عاشق این شدی که
بهت سدر بزنم بعد از اب بازی و چندین بار رفتن توی وان و بیرون اومدن دیگه
رضایت میدی که سدر بزن بهت و بیایم بیرون و بعد از حمام همیشه لباسهات
را بیرون بهت می پوشونم.و قبل از اون بدنت را باید کرمی که دکتر داده را بزنم
که عادت کردی تا میای بیرون دستت به طرف کرم درازه و میگی که بزنم به بدنت.
قربون دختر باهوشم برم.
اینم مدرک..
عکسها زیادن ولی به دلایل اخلاقی از گذاشتن همشون معذورم...!!!!
پی نوشت:دیروز صبح دایی جون علی اومد دنبالمون رفتیم خونه اقاجون
افطار هم اونجا بودیم بابایی هم از سر کار اومد اونجا...
من داخل اتاق به شما شیر میدادم تا بخوابی ولی پاشدی رفتی اشپزخونه
خاله زهرا بهت گفت بگو مریم ؟
تو هم سریع گفتی میم...(mayam)منم از اتاق گفتم بله...
تو هم خوشت اومد و تا شب دیگه همینطور تکرار کردی و هر دفعه مورد
هجوم خاله و زن دایی قرار گرفتی..
کارتهای اموزشی را هر روز یه تعدادی بهش اضافه میکنم و یکبار
که بهت میگم ..دفعه دوم که ازت می پرسم سریع بهم نشون میدی..
علاقه خاصی بهشون داری فعلا..
خاله و زن دایی میگفتند مریم پاشو این دخترت را جمع کن تا لهش نکردیم
چون هر چه کارت بود ازت پرسیدند و تو درست گفتی .
ماشاالله..به توان 2000000
چند روز پیش از خونه اقاجون با عمو ابوالفضل اومدیم خونه و چون فکر میکردی
میخوای بری پارک تا دیدی تو سالن هستی شروع کردی جیغ زدن و تو سرت
میزدی؛ سطل لوگوت را از روی زمین بلند می کردی میزدی زمین، میرفتی
سرت را میزدی تو دیوار متکاها را مینداختی زمین خلاصه یه وضعی
بود من و بابا رسول نمیدونستیم بخندیم یا تو را توجیح کنیم اولین بار بود
اینکار را میکردی هر دفعه بین خود زدنیت می گفتی آرک (پارک).
بعد از کلی سخنرانی از طرف من و بابایی بلاخره بی خیال شدی..
دوستت دارم و همیشه در قلب من جای داری.