زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

یه اتفاق فوق العاده بد

٨/٤/٩٢   سلام عزیزم امیدوارم بعدا که این پست را می خونی من را ببخشی    و حالت خوب باشه و خدا هم من را بخشیده باشه...   امروز برای ظهر غذا اماده می کردم که خودت صندلیت را اوردی   و گذاشتی جلوی اجاق گاز اومدی بالا تا ببینی و چکار میکنم...   این شکلی..   اول ایستاده بودی بعد خودت نشستی وقتی دیدی بابا داره میره بیرون         این شکلی اومدی پایین.         قربونت برم ...   بعد بابا بردت پایین پیش مامان جون و از اونجایی که علاقه شدید    داری  که تو راه پله ها بالا پایی...
9 تير 1392

یکبار دیگر در پارک

    زیباترین سلام دنیا طلوع خورشید است؛   ان را بدون غروبش تقدیمت میکنم.   دیشب به همراه خانواده خاله رفتیم باغ غدیر یکسالی بود   نرفته بودیم اون موقعه که تو داخل شکم من بودی   بعضی وقتها  برای پیاده روی میرفتیم اونجا..   بعد از خوردن شام بردمت سرسره بازی تا از دور دیدی    بچه ها دارند بازی میکنند تا تونستی ذوق کردی..   تمام سرسره ها از کوچک و بزرگ همه را سوار شدی    یکم تاب بازی کردی و سرانجام با کلی زحمت من و خاله موفق    شدیم  شما و زهرا و مهدی با وسایل بازی   بای بای کنید.. ...
6 تير 1392

من چه کنم از دست این شیطون بلا

شاپرک قصه ما سلام   این روزها شدی اتیش پاره؛اتیش پاره هاهاهاها..   من که موندم چه کنم دیگه داشت همه چیز اروم میشد    که یک روز تصمیم گرفتی زندگی من و بابایی و خودت   را پر از استرس و هیجان کنی..   و تصمیم خودت را گرفتی....   بیا ادامه مطلب تا بهت بگم..     عین یه شاپرک کوچولو می پری روی چهار پایه و یا صندلی   و تازه می پری پایین   ...    وبدتر اینکه وقتی میرسی بالا  و قله را فتح میکنی دستات    را میبری بالا و روی پنجه پات می ایستی  و میگی هوراااااااا   برای خودت و دست میز...
5 تير 1392

وروجک پر انرژی

دیشب بعد ار حمام که با عمه جان رضوان رفتی...که من گفتم    الان حسابی خسته هستی و بی هوش یه گوشه می افتی   ولی زهی خیال باطل این منم..   داشتم داخل اشپز خونه ظرفها را می شستم...   یکمرتبه دیدم صدای جیغت میاد..شیر اب را نبسته دویدم طرفت   انقدر پایه TVرا محکم گرفته بودی که نیوفتی تا من برسم ، ناخنات   شده بود رنگ لبو...   نمیدونم مجبوری         چندین بار دیگه امتحان کردی ؛دست بردار نبودی   در تلاش بودی تا خودت بتونی بیای پایین   ولی من نگذاشتم گفتم برای امشب کافیه و کلاس را همینجا   ...
5 تير 1392

خوردن بستنی

  31/2/92   سلام بر دخمل ناز نازم...   من را ببخش دیر به دیر میام خاطراتت را  مینویسم   این روزها اصلا حال و حوصله ندارم دلم خیلی گرفته    روحیه ام خسته شده..   بگذریم انشاالله هر چه زودتر خوب بشم.   دنبالم بیا..   عزیزم بستنی را خیلی دوست داری   تازه از خواب بیدار شدی موهات ژولیده هستش..   رفتی جلو در فریزر و به من میگی که بهت بستنی بدم...   منم الکی گفتم نداریم و باید به بابایی زنگ بزنیم بگیره..   یکمرتبه دیدم نیستی و صدای شماره گیر تلفن میاد.   گوشی را برداشتی گذاشتی دم گوشت و م...
5 تير 1392

اتفاقات این روزهای خوب

دختر گلم این روزها مصادف بود با کلی اتفاق خوب و جشن و شادی   اعیاد شعبانیه یعنی تولد امام حسین (ع) و امام سجاد (ع)   و حضرت ابوالفضل و حضرت علی اکبر که برای ما شیعیان   سراسر شادی و سرور بود.   چند روز دیگه هم نیمه شعبان _تولد امام زمان_ که شادیها    و جشن هامون تکمیل میشه.   یکی از اتفاقات دیگه انتخاب آقای روحانی به عنوان رییس جمهور   به جای اقای محمود احمدی نژاد که رییس جمهور ٨ ساله ایران بود.   انشاالله به همه وعده هاش عمل کنه...   و دومی صعود ایران به جام جهانی 2014 که مردم رو خیلی خوشحال کرد .   دیشب من...
31 خرداد 1392

دومین مروارید

٣٠ /٣/٩٢   روز پنج شنبه...   سلام عزیزکم؛پروانه ی  زیبای من و بابایی     عزیزم دیروز پنج شنبه ساعت 12 ظهر دومین مرواریدت رویت شد..   مبارکت باشه و انشاالله هیچ موقعه دندون درد نشی...   چونکه خیــــــــــــــــلی بده...     دوستت داریم و همیشه بهت عشق می ورزیم..   روزی چند بار من و بابایی صورتت را بوسه باران می کنیم ...   بابا رسول لپ چپ و من لپ راست همزمان کلی فشار میدیم   و تو هم واسمون ذوق میکنی و هنگامی که ذوق زده میشی    من و بابایی را بوس میکنی..   اون موقعه دی...
31 خرداد 1392