از عشق که میگی......
سلام به دخترکم و به دوستان نی نی وبلاگی امیدوارم که همگی حالتون خوب باشه...
دیروز اومدی میگی مامانی من عاقش تو هستم..
منا بگی روی ابرها کلی بغلت کردم و تا تونستم فشارت دادم...
بیشتر وقتها توی ماشین یا تو خونه منا بغل میکنی و سرت را میزاری روی سینه من
و میگی مامانی این مه مه من بودا خوردم بزرگ شدم دیگه نمیخورم ..و میگی عزیزی ..و داغ من را تازه میکنی....
میگم بابایی را چند تا دوست داری میگی به اندازه ستاره ها...قربونت برم...
بابایی واست بستنی گرفته میگم بهش گفتی مرسی میگی صبر کن بیاد سوار ماشین بشه بهش میگم....
بقیه اش را ادامه مطلب نوشتم راست میگم بیا ببین..
امروز تو اشپزخانه صبحانه میخوردیم یکی از این ماشینهای دوره گرد اومده بود تو کوچه و میگفت سیب درختی ؛هلو،سبزی خوردن،هندوانه..یکم گوش دادی و گفتی مامانی چی میگه منم حرفهای اونا تکرارکردم..بهم میگی تو بلد نیستی ماشینیه بلده ببین میگه سیب درختی..سبزی خودن، هلو ..من این شکلی بابایی این شکلی بهت میگم همچین میزنم بهت بخوری به یخچال برگردی بخوری به دیوار بیوفتی روی زمین منم بخورمت میگی من فرار میکنم الهی من بخورمت ماشاالله ...
بهم میگی مامانی شربت بده به من میگم چی باشه بعضی وقتها میگی آلبیمو..بعضی وقتها پوقودال...
وقتی می خوری بهت میگم بگو یا حسین میگی مامانی گیجی مگه آب بود شربته..آب نبوده
میگی مامانی شابه(نوشابه) بده بخورم وقتی خوردی میگم بگو یا حسین میگی مامانی شابه بود آب نبود فقط برای اب باید بگی یا حسین فمیدی...
داریم با دایی جون و زند دایی میریم پارک بابایی میگه کدوم پارک بریم میگی پل غدیر..یوسف میگه نه بریم پل غدیر
و مرتب تکرار میکردی و هیچ کدوم کم نمی یاوردی و من دلیلش را فهمیدم ...که چرا هیچ کدوم قبول نداشتید که هر دو یکجا را میگید..
ثنا جون میگفت پل گدیر..یوسف جان میگفت گل غدیر این بود که فکر میکردید هر کدوم یک جای دیگه را میگید واااااااااااااااااای که چقدر خندیدیم و در اخر نرفتیم پل غدیر رفتیم بوستان ملت خیلی بهتون خوش گذشت ...
بعد از ظهر ساعت 5 بود از خواب بیدارت کردیم بریم خونه مادر جون که موقع بیرون گذاشتن ماشین از پارکینک این شکلی دوباره خوابت برد...
و بیدار شدی این شکلی ولی بی حال بودی..
بابایی داره ناخن های حلما را کوتاه میکنه روز دومی بود که به دنیا اومده بود..
شما هم این شکلی نشسته بودی و نگاه میکردی که من صدات زدم و ازت عکس گرفتم...
قربونت برم بهت میگیم میخوایم بریم واسه حلما کادو بگیریم میگی منم کادو می خوام میگم چی میخوای میگی اَنلگو ببین من ندارم و اون یکی دستت را نشون میدی ..کلی خندیدیم..
اخر سر هم توی هر مغازه طلا فروشی میرفتیم میومدی بیرون میگفتی واسه من نخریدید....
تا اینکه برای اون یه ربع سکه خریدیم به 240 هزار و واسه شما هم یه تک دست خریدیم تا دست از سرمون برداشتی...
کادو را دادی به عمه و میگی واسه نی نی خریدما مال تو نیست ..
عمه میگه چیه میگی قردن بند مثل من نیست یه شکل دیگس ..
قربونت برم شیرین زبون و خوردنی..
روز جمعه اخرین پارکی که در ماه مرداد رفتی روبه روی خونه اقاجون ..93/5/31
و باز هم کارهای بزرگترها..
سرسره ها که خلوت شد خلوت که چه عرض کنم دیگه هیچ کس نبود خوشحال
شدی و تا تونستی با زن دایی و دایی جون علی بازی کردی ..بابایی بیچاره هم یه استراحتی کرد..
راستی اون شب یه پسر بچه کوشت را گاز گرفت خدا را شکر خیلی فشار نداده بود...
عجب بچه هایی پیدا میشند ...
قربون خندیدنت.
داری برعکس بالا میری ..و چون من و بابایی اجازه چنین کاری را بهت نمیدادیم ازمون اجازه گرفتی
ما هم دیدیم کسی نیست گفتی اشکال نداره..
تلاش برای بالا رفتن
تو میتونی..افرین..
اِ ببخشید ماشاالله
برو دیده(دیگه)
خیر مثل اینکه از این قسمت ابی رنگ بالا تر نمیری
بازم تلاش فراوان
دیدی تونستی..البته از راه پله ها
پرچم را گذاشتی روی فرش و میگی پَچَم را کاشتم سیب بده
میگم پرچم سیب نمیده ..میگی چرا کاشتم دیده صبر کن میده و قش قش میخندی..وروجک
اگه بخوام تمام کارها و حرفهات را بنویسم 100000 تا تومار میشه
ولی من تا بتونم و یادم باشه برات مینویسم..
همیشه پاینده باشی..در پناه حق...
امین...
2 سال و 3 ماه و 7 روز