زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

یکسال و 11 ماه و 12 روز

1393/3/8 1:27
1,067 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم قربون اون شکل ماهت برم ببخش که این همه دیر شد ولی

الان اومدم تا جایی که یادمه و فکرم یاری میکنه برات بنویسم..

امیدوارم همگی حالشون خوب باشه...

و تو عزیز دلم هر چه زودتر خوب بشی

الان که دارم این پست را برات مینویسم 2 سال و 13 روزه هستی ....

ولی بر میگردیم به تقریبا یک ماه قبل و شیرین کاری هات..

بیا ادامه مطلببوس

بغل

 

یک روز خونه اقاجون بودیم و از اون جایی که دیگه شیشه پستونک هم ازت گرفتم

موقع خواب بهم گفتی مامانی مِ مِ شیشه ایی کو؟

گفتم چی میگی و خندیدم تو هم خندیدی و یک دفعه شصت پات را گذاشتی دهنت

و گفتی اینِِه مامانی و شروع کردی به مکیدن که با خندیدن همه تو هم رهاش کردی

 

 

 

 

خونه خودمون و تماشا کردن لپ تاپتعجب

به فکر خودت هستی تا اذیت نشی عزیزممحبت

 

 

 

 

خونه اقاجون که لحاف تشک جهیزیه خاله را تازه اورده بودند و تو هم این

شکی قایم موشک بازی می کردیخندونک

 

 

 

 

 

 

ثنا جون کو؟ اصلا پیدا نیستخنده

 

 

 

اینم از نگاه کردن به تبلت بوس

 

 

اینم کار هر روزت که صندلی دستتته و همه جا را با اون سرک می کشی .

الان هم نشستی جلوی در کابینت و میگی مامانی چی چی بَدارم..

میخواهیم بریم خونه خاله یا اقاجون سریع میری یه کیف بر میداری و مگیی مامانی چی

چی بَدارم و هر چه اسباب بازی  دوست داری میریزی داخلش و با خودت میاریش...

 

 

 

یه شب ساعت 2 نیمه شب بود که تازه خوابت برده بود و بابایی هم جلوی تبلت

خوابشبرده بود پا شدم تا تبلت را بگذارم شارژ که چشمتون روز بد نبینه تو تاریکی

که فقط نور کمشب خواب بود و منم پشتم به تو بود و داشتم تبلت را میگذاشتم

شارژ یکمرتبه چنانجیغیزدی که تمام بدنم از هم تکه تکه شد یه لحظه

گذاشتننم توی اب جوش و بعد اب یخاگه خواببودم تو این موقعیت سکته

کرده بودم به خدا خیلی وحشتناک بود..خلاصه ؛ سریعفقط گفتمیا امام

زمان و پریدم بغلت کردم و در گوشت هر چه میگفتم چی شده عزیزم من

اینجام نترسچی شده بابایی لامپ را روشن کرد و تو مگه  اروم میشدی تا

ساعت 4 صبحتو بغل من بودیو نمیگذاشتی که بگذارمت توی رختخواب

تا اینکه تو بغلم خوابت برد و منمکه تمام بدنم از ترسیخ زده بود و رنگ

کچ دیوار شده بود تازه شده بودم یه چوب خشک ..

هر طور بود اون شب صبح شد .

صبح بهت میگم از چی ترسیدی میگی از هاپو میخواست شکمم را بخوره الهی بمیرم

واقعا ترسناک بوده تا یک هفته به هرکس میرسیدی براش تعریف میکردی...

فعلا برای امشب کافیه چون تب داری و باید مراقبت باشم..

فعلا بای بایبای بای

 

 

پسندها (4)

نظرات (1)

مامان هستي
10 خرداد 93 9:52
خاله جون ماشاله بزرگ شدي ديگه.... چه قايم موشك باحالي.هميشه زير سايه خداي مهربون و مادر پدر خوبت خوش باشي. به به چه شاهانه لم دادي لب تاپ مي بيني خاله
مریم(مامان ثنا جون)
پاسخ
ممنونم خاله جون که بهمون سر میزنی