خاطره روز 14 فروردین
سلام مهربونم
این روزها بیشتر از پیش عاشقت شدم و بدون تو نمیدونم چکار کنم ولی اصلا
نمی گذاری بوست کنم نه من بلکه هیچ کس جرات نداره بهت بوس کنه یا گریه میکنی
یا سریع جاش را پاک میکنی..
روز پنج شنبه همگی (عمه ها و شوهراشون و بچه ها مامان جی، اقاجی )
با هم قرار گذاشتند که بریم ادامه سیزده به در را در
کنار دریاچه زیتون در روز 14 فروردین ادامه بدیم.
اما چشمت روز بد نبینه از خواب که بیدار شدم دو تا انجیر خیس شده خوردم
و مرگ را جلوی چشمام دیدم تو هم گریه می کردی که مامانی پاشو نخواب ولی
مگه دل درد امانم میداد اخر مامان جون را بابایی صدا کرد بالا پیش تو بمونه
من و بابایی هم رفتیم دکتر دو تا امپول زدم و سریع خوب شدم و اومدم خونه
تو هم اومده بودی من و ناز می کردی قربون دل کوچیک و مهربونت بشم عزیزم...
این عکس را وقتی من دکتر بودم گرفتی سفره صبحانه و رختخواب هنوز پهنه
وقت نکردم از درد جمع کنم مامان جون دستش درد نکنه زحمتش را کشیده بود..
کلی عکس گرفته بودی ملی من فقط یکیش را یادگاری برات گذاشتم...
اینم از دریاچه زیتون و تاب و سرسره بازی دخمل شیطون که اگه سه شبانه
روز بازی کنی بازم میگی بابایی پارک..خستگی ناپذیر
اینم محمد پسر عمه زهره داداش مبینا
از داخل این مسیر پایین که رد میشدی نمیتونستی بری گریه می کردی
ولی باز راه خودت را ادامه میدادی از دست تو کلی خندیدم ..
بهت می گفتم نرو برگرد میگفتی نه و باز با ترس و گریه به راه خودت ادامه میدادی
ببین چطوری رد میشی.
اینجا هم دریاچه زیتون که تا اب را دیدی گفتی مامانی تنگ کو(سنگ کو) اب ببنی
حتما باید سنگ پرتاب کنی .از صداش خوشت میاد..
وااااااااااااااااای که چقدر باد می یومد تو هم صورتت را می گذاشتی روی سینه
من تا باد بهت نخوره.. سریع من را بغل می کردی..
فکر کنم داری دعا میکنی قبول باشه انشاالله.
اینم ماهی سفره هفت سین که بقیه سفره هفت سین توسط باد خراب شده بود .
چند تا لاک پشت و مرغابی هم ماکتش اونجا بود تا دیدی میگی مامانی مُده(مرده)
تعجب کردم از کجا این کلمه را یاد گرفتی..بعد هم وقتی بر میگشتیم
طرف بابایی روت را کردی طرف ماهی ؛مرغابی و لاک پشت و بهشون میگی
نیایا و باهاشون بای بای میکنی
جای همگی خالی خیلی خوش گذشت به محض اینکه سوار ماشین شدیم به بابایی گفتی
بسی داری(بستنی داری)بابایی گفت نداریم بیرم بخریم وقتی برات خرید گفتی بسی خریدی
مسی دستت دَد نده(مرسی دستت درد نکنه)
روز جمعه قرار گذاشتیم با اقاجون مادر جون مامان بابا خودم بریم بیرون
چون روز 13 پیششون نبودیم. اینم بگم که از شب قبل تو داشتی تو سالن بدو بدو می کردی
که یکمرتبه تو اشپزخونه خوردی روی زمین و پای راستت پیچید ما هم صبح جمعه
بردیمت اول دکتر که اقای دکتر گفت فقط ضرب دیده خدا را شکر و باید با الکل بشورید
و با روغن زیتون چرب کنید چند بار این کار را بکنید خوب میشه تو هم تا اقای دکتر
گفت خوب میشه گفتی خوب شد بریم پاک(پارک)
و شروع کردی دویدن ولی پات را نمیتونستی درست بگذاری زمین
لنگون لنگون راه میرفتی خلاصه اینکه چون قرار بود و بهت گفته بودیم بعد
از دکتر میریم پارک داخل ماشین بابایی گفت ثنا جون کجا بریم سریع گفتی
پارک و بابایی هم گفت نه میریم خونه حالا تو چکار کردی در جواب بابایی محکم
پات را میزدی روی کف ماشین زمین و می گفتی اقا ؛اقا بریم پارک به حالت
لوس بودن و ملتمسانه من و بابایی را بگو کلی خندیدیم از کجا اقا را یاد
گرفتی بلا ... خلاصه اینکه به جمع
بقیه پیوستیم و اونجا هم فقط سرسره بازی کردی و تا 3 ساعت هنوز خسته
نشده بودی هر کدوم نوبتی میبردیمت بازی دایی جون بعد از اینکه اوردت گفت
خدایا چه میکشید از دست این شیطون خستگی ناپذیر یعنی همه تک تک
خسته شده بودند ولی ماشاالله به جونت تو را اخر با گریه اوردیم خونه..
دوستت دارم بیشتر از دیروز