22 ماهـــــــــــگیت مبارک قند عسلم
سلام به روی ماه همه کسانی که الان دارند وب ثنا جون را میخونند.
شکر خدا ما که خوبیم شما هم انشاالله در سلامتی کامل به سر ببرید..
منم اومدم بگم که این دخمل گلم 21 ماهگی را با همه خاطره های خوبش به پایان رسوند
و وارد 22 ماهگی شد.
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوراااااااااااااااااااااااااااا
22 ماهگیت مبارک باشه عروسکم ؛تو همه دنیای منی...
تو کلوچه خوشمزه منی....
اینم کیک بفرمایید...نوش جان
بیا ادامه مطلب که کلی عکس ازت گذاشتم...
اومدی عزیزم..٩٢/١١/٢٥
روز جمعه بعد از ناهار بابایی و اقاجون را با ماشین رسوندیم باغ می خواستند
درختها را هرس کنند.. بعد از اونجا من و تو که خواب بودی به سمت ولایت من
حرکت کردیم خونه بابا جون و نه نه جون من..
وقتی رسیدیم تا حواستم از ماشین ببرمت داخل اتاق بیدار شدی و تا چشمت
را باز کردی گفتی مامانی بع بعی کو؟..
یکم نشستیم و رفتیم بیرون که چشمت افتاد به میوه های درختهای کاج و شروع
کردی به جمع کردن..تازه خوب و بد هم می کردی به من نشون میدادی و اونایی
که شکسته بود می گفتی زشت..و اونایی که سالم بود را
می گفتی گشنگ.(قشنگ) خلاصه ول کنم که نبودی اخر با گریه بردمت
تو حیاط یکم نشستی..بعد دوباره خواستی بری که عموی کوچولوی من که واقعا
شیطون پیشش کم اورده با یه بع بعی سر و کلش پیدا شد.
و تو هم شیون کنان تو بغل من..
تو عکسها کاملا مشخصه..ببین ای وروجک.
توی این عکس پایین خونه سمت چپ خونه بخت اقاجون و مادر جون (مامان و بابام)
سمت راستی را بعدا ساختند من توی این خونه بزرگ شدم..اینجام که تو ایستادی
یه باغ خوشکل بود . همیشه بهار که می یومد پر از شکوفه و بعد هم میوه می شد.
یادش به خیر..اما ن از خشک سالی...
این ستون سمت چپ را می بینی بچه که بودم روز چند بار میرفتم بالاش و دستم را میزدم
به سقف و بر میگشتم . اتیش میسوزوندیم با خاله ها و دایی ها در حد المپیک.
تو راه برگشت به نزد بابایی که وسطای راه خوابت برد..
قربون اون عینک زدنت تا نشستیم داخل ماشین افتاب تو چشمت بود سریع دستت
را گذاشتی جلوی چشمت و گفتی مامانی آتاب...عینی منم بهت دادم و خودت
زدی به چشمت و در جین گوش دادن به اهنگ مورد علاقت و خوردن پفیلا خوابت برد..
کنار دیوار باغ یه اسب بود که ازش می ترسیدی و می گفتی
مامانی ابس چوچولی(اسب کوچولو)
یکمرتبه سرد شد منم مجبور شدم شنلت را با شال این شکلی که می بینی سرت کنم.
اون تیغ های پشت سرت را می بینی همه را اتش زدی و کلی اتیش سوزوندیم..
برای اولین بار اتیش دیدی گفتی مامانی چی چیه؟منم گفتم اتیش.
و تو سریع گفتی اشیش..و اتیش.
قربون بلبلم بشم روز صد بار این سال را ازم می پرسی در برابر
هر چیز مامانی این چی چیه؟
اتیش
تو مسیر برگشت به خونه که به خاطر اینکه اقاجون دنبالمون بود عقب نشستیم
و تو به زور خودت را بین صندلیها روی کف ماشین جا دادی..
و بهم گفتی مامانی عسک.(ازم عکس بگیر)
این عکس هم مال چند هفته پیشه خونه عمه مهری تو گوشی
جا مونده بود داری هاپو را لالاش میدی.
اینم لباس تو خونه ایی عید که مامانی برات دوختم ..قابلت را نداره عزیز دلم..
کیف می کنم برات یه چیزی میدوزم.
عزیز دلم بعدا این نوشته ها را میخونی اگه یه جایش را اشتباه نوشته بودم
نخندی چون عجله ایی نوشتم.
همیشه در قلب من هستی و خواهی ماند..
انشاالله هزار ساله بشی بازم بهت ٢٢ ماهگیت را تبریک میگم...