اب بازی
سلام وروجکم
خوبی ؛خوشی؛ سلامتی؛ خوب خدا را شکر منم خوبم
روز دوشنبه 31/4/92 مصادف با ١٢ ماه رمضان ١٤٣٤
می بینی چقدر دیر شده...آپ را میگم.
ماه مبارک رمضان تنبل شدم
بدون اینکه چیزی بپرسی بیا دنبالم متوجه میشی...
با زن عمو و بابا رسول رفتیم میدون امام تا که ابها را دیدی کلی ذوق کردی
بابایی تو را گذاشت داخل ابها و تو هم از خدا خواسته شروع کردی
به راه رفتن اگه بابایی دستت را رها می کرد می رفتی به طرف ففاره ها
اینم سند معتبر...
چند وقتی هست که هر جا که هستی و داری بازی میکنی همون
جا این شکلی می خوابی..اون موقعه دلم می خواد بیام و به زمین لهت کنم.
ماه مبارک رمضان بابایی چون روزه می گیره زودتر از سر کار میاد خونه..
شما هم که از خدا خواسته شروع میکنی بازی کردن ولی یه جاهایی دیگه
بابا رسول از تشنگی و گرسنگی خسته میشه و میره بخوابه که شما
نمی گذاری همش میری میپری روی شکمش یا کمرش و دهنت را باز میکنی
و از خودت صدا در میاری که داری می خوریش اینجاس که من باید بیام شما
را ببرم اتاق و تا نفس دارم باهات بازی کنم تا که از هوش بری...
از وقتی دندون در اوردی دندونا ت را روی هم فشار میدی و صدای هولناکی
ازش بیرون میاد که من دلم ریش ریش میشه کلا با این صداها میانه خوبی ندارم .
یکبار ازت پرسیدم ثنا جون دندونت کو؟دندونات را کشیدی بهم دیگه من که مردم..
دیگه ازت نمی پرسم..عمرا اگه کسی هم بپرسه در گوشهام را میگیرم...
وقتی می خوام لباس ازت عوض کنم فرار میکنی و چنان خنده ایی
سر میدی که نگو..اگر کسی اون نزدیکیها باشه که میپری تو بغلش اگه نباشه
پشتت را به من میکنی و صورتت را به دیوار و لپت را می چسبونی بهش.
تا من لباست را بپوشونم صد دفعه عین ماهی فرار میکنی..
گفتم ماهی یاد ماهی عید افتادم که سحر از اب پریده بود بیرون
بابا رسول که می خواست بره سر کار دیدش و گذاشتش داخل اب و تا
غروب زنده بود ولی بعدش تمام کرد بیچاره دلم براش سوخت.
تو بهش عادت کرده بودی وقتی برنج می خوردی یه دونه بر میداشتی و به
من میگفتی بغلت کنم تا بهش بدی.
ببین از کجا به کجا گفتم دیگه پیش اومد..
بای بای