اسباب.... بازی جدید ثنا
سلام به گنج خونه
پنج شنبه رفته بودیم خونه اقاجون جعفر و مادر جون خیلی خوش گذشت.خاله وجیهه و مادر جون رفتند فرودگاه پیش واز عمو ابوالفضل از کربلا می یومد.(هر چند وقت یکبار برای کارش میره و یکماهی می مونه)
خلاصه من و تو تنها بودیم می خواستم که برم لباسها را از داخل لباسشویی در بیارم و روی بند رخت پهن کنم تو اول می خواستی دنبالم بیای ولی بعد تا سبد لباس را دیدی کلی از خودت سرو صدا در اوردی که می خوای بری داخل سبد من هم گذاشتمت بعداز کلی هیجان اجازه دادی به کارمون برسیم.... .... با یک دستم تو را بغل کرده بودم وبا اون یکی لباس ها را پهن کردم تو هم خوشحال از اینکه به خواسته هات رسیده بودی.
حتما حتما باید هر چیزی را که دیدی لمس کنی .......توش بری تا ول کن قضییه بشی....عاشق این کاراتم...........
شب هم تا اومدیم شام بخوریم تو اجازه ندادی من هم گذاشتمت روی پام که یکمرتبه پریدی با اینکه من سریع گرفتمت ولی تا کمر خم شدی و سبد سبزیها را خالی کردی تو سفره و دیگه به من ندادی تا ازت می گرفتم می گفتی چرا به همین دلیل تسلیم شدم ..........عکس گویای همه چیز........
مامان چه خوشه تو هم بیا چه سوراخهای بزرگی داره خوبه انگشتم را بکنم تو.......که مامان نگذاشت.
همیشه دوست داری هر چه دم دستت برسه بندازی رو صورتت و زیر اونجا ذوق کنی و پور پور کنی هرچه بهت می گم خطرناکه اصلا گوش نمی کنی.