و تو ان شبنم عشقی
سلام به روی ماهت عزیز دل مامان و بابا.ثنای قشنگم
دختر که باشی نفس بابایی لوس بابایی
عزیز دردانه بابایی حتی اگه بهت نگه..
دستت را میگذاره روز چشماشو میگه
این تویی که به چشمای من سوی دیدن میدی
خلاصه دختر یه کلام
نفس باباست
فدات بشم که اینقدر شیرین و دوست داشتنی شدی
بابا و عمو ابوالفضل دو هفته ایی میشه با همدیگه ساعت 8 شب میرند استخر و ساعت 11.30بر میگردند
عمو ابوالفضل برای اینکه خاله بارداره میاردش خونه ما ...
خلاصه اینکه دور همدیگه خیلی خوش میگذره ..
تو یکی از اون شبها داشتیم با خاله و زن عمو حرف میزدیم و هر
دفعه حواسم به تو بود یکمرتبه سه تایی خندیدیم
چرا ؟
به این دلیل که واسه خِرست تولد گرفته بودی...
لنگه دم پاییت را گذاشته بودی روی صندلی یه باد کنک هم گذاشته بودی روش مثلا شمع بود ..
و به خرسی میگفتی عزیزم شمعت را فوت کن..
و براش دست میزدی و میگفتی افرین عزیزم..دوستت دارم
تولدت مبارک..با این صحنه که مواجهه شدیم کلی خندیدیم...
خودتم کلی از ته دل خندیدی...
جمعه 93/10/12 رفتیم باغ تو هم که تا اسم باغ را میشنوی چنان هیجان زده
میشی و من و بابا را بغل میکنی و میگی عزیزم و با تمام وجود فشارمون میدی..
تا میرسی باغ شیطنتات و بازیهات شروع میشه..
همون روز اقاجون و مادر جون با هواپیما رفتند مشهد ...
لب استخر خونه عمه زهرا...
قربونت برم خوش تیپ من تازه یه ژست جدید هم از خودت اختراع کردی..
روز پنج شنبه93/10/18 شب میلاد مشهدیها از مشهد برگشتند و
رفتیم دم دراستقبال که تا دیدیشون شروع کردی گریه کردن که من
سوغاتی میخوام..اخه دختر یه سلامی یه علیکی بعد بگو سوغاتی..
مادر و اقاجون که قبلا شاهد چنین نمایشی برای دایی جون بودند
سوغاتی تو و یوسف و مهدیداخل ساک نگذاشته بودند داخل یه
نایلون دستشون بود..و دادند بهتون ولی تو چون عصر نخوابیده بودی
خیلی بهانه میگرفتی هم اینکه خوابت میومد هم اینکه میخواستی
با بچه ها باشی خیلی گریه کردی و مرتب عرق میکردی و یکمرتبه ساکت
میشدی و بدنت سرد میشد این شد که سرما بخوری ..
از روز جمعه 93/10/19
مریض شدی و چند شب تو تب 39 درجه سوختی..و از اونجایی که
مثل قبل که برای دارو خوردن
لحظه شماری می کردی دیگه دارو نمیخوری مجبور بودم واست شیاف بگذارم ..
توی روز هم فقط ابریزش داشتی...
روز سه شنبه 93/10/23 بردیمت دکتر و از اونجایی که من و تو سریع مریضی
همدیگه را میگیرم با همدیگه رفتیم...الان هم داریم دارو مصرف میکنیم..
اصلا حالت خوب نیست
ولی فقط برای اینکه به کیک ناخنک بزنی و خامه هاش را بخوری
به حالت سای لنت داری خامه میخوری..
بعضی وقتها هم خواب بودی..
ثنا جون و زهرا جون در حال ناخنک زدن به کیک...
همون موقعه کیک را هول هولکی همگی تزینش کردیم...
هفته قبل حلما اومد خونمون میگی عمه رضان(رضوان)اجازه میدی حلما بیاد
سوار تاب من بشه..
و حلما را سوار کردیم و شما تابش میدادی..
اینم از لپ لپ و سک سک خونه ما
اینم یه عکس داغ داغ از همین الان 93/10/24 ساعت 4 بعد از ظهر روز چهارشنبه.
بهت میگم ثنا جون کجایی میگی دارم آشه (آرایش)میکنم
ولی بازم پاشدم اومدم سراغت میبینم رفتی بالای میز ارایش ..
این شکلی واقعا ادم نمیدونه از دست شما بچه ها چکار کنه..
پی نوشت:یه روز بعد از ظهر مامان اجازه میدی برم خونه عمو مسعود
پیش زن عمو...برو عزیزم ولی اذیت نکن زود برگرد..چشم عزیزم...
بعد از 2 ساعت زنگ زدم بالا سلام ثنا جون چکار میکنه ؟
با هم بازی میکنیم و فیلم عروسیمون را گفته بزار ببینم داریم میبینیم..
بعد از نیم ساعت ..تو راه پله ها مامان،مامان ..
بله عزیزم خدا کی میخوابه؟
هیچ وقت نمیخوابه..چرا ؟
چون اون باید همیشه مواظب ما باشه...
حالا چرا این سوال پیش اومده..
زن عمو نوشت..فیلم عروسی را میدیدیم پرسید عمو مسعود کی میاد منم
مثل تو دستش را بگیرم با همدیگه برقصیم..
زن عمو هم گفته بود واسش دعا کن زودی بیاد ..و تو گفته بودی
الان خدا خوابه؟صبر کن بیدار بشه واسش دعا میکنم..
و اونم بهت گفته بود خدا که نمیخوابه ...و برای درستی
جوابت به من رجوع کردی و منم همون را گفتم..وقتی قانع شدی
صدا زن عمو زدی و گفتی الان واسه عمو مسعود دعا میکنه زودی
بیاد با هم برقصیم..قربونت برم
عزیزم با اون رویاهات و با اون سوالهای عجیب و غریبت....
امروز صدات میزنم میگم ثنا جون کجایی دست نزنی به چرخ خیاطی خطرناکه
میگی نه مامان دارم پاچه میدوزم ..از اتاق اومدی بیرون میگی اخیش راحت
شدم میگم چرا میگی پاچه ام را دوخیتم.تا تو دیگه بهم نگی پاچه پاره.
کلی خندیدم...از دست تو فسقلی که هیچ چیز را بدون
جواب نمیگذاری اگه چند روز بعد باشه..
دیشب بابا داره با لپ تاپ از طریق اینترنت قبض ها را پرداخت میکنه...
میگی بابا پاشو لپ تاپ خوب نیستا چشمت ضعیف میشه...
بابا میگه چشم صبر کن از بانک بیام بیرون پا میشم میگی
اخه این بانکه لپ تاپه..
و میخندی اخه عابر بانک داره..و ما هم با تو میخندیم..
بقیه بعدا ..
بلاخره بعد از دوبار نوشتن و پریدن موفق شدم..
ثنا جون 2 سال و 7 ماه و 28 روز سن دارد...
میبینی عزیزم چقدر داره روزها زود میگذره و من دارم پیر میشم
سلام عزیزان همراه خوبید خدا را شکر انشالله هیچ موقع درد نکشید
اونم با یه بچه کوچولو..دیشب تو حین راه رفتن زانو گرفت و سر یکی
از استخوانها زد بیرون از درد دارم میمیرم دیگه نمیشه صافش کنم همینطور تو
حالت تا مونده کار من و ثنا جون تا اومدن بابایی فقط شده بود گریه من از
درد و اونم از اینکه نمیتونستم خاهش هاش را انجام بدم..گریه میکرد و میگفت
مامان خواهش میکنم پاشو بهم اب بده و من نمیتونستم من و بغل میکرد
و میگفت گریه نکن عزیزم خلاصه با هزار زحمت یک پا یک پا بهش اب دادم
ولی بهانه پشت بهانه حالا موندم با یه پا ودو تا دست مجروح که هر از
گاهی استخونهاش یکمرتبه درد میگیره و انگشتهام مثل یه تکه چوب سفت
میشه چکار کنم به دعای شما نیاز دارم واسم دعا کنید..
حالا هم منتظرم بیدار بشه و ببینم باید چکار کنم..