محرم و شیرخوارگان حسینی 93
امسال باز محرم از راه رسید با تمام حزن و اندوهش از راه رسید و تمام ایران
سیاه پوش کرد و تو "دختر مهربان و دوست داشتنیم"با پوشیدن لباس مشکی
که خودم واست دوختم شدی یکی از عزاداران امام حسین و اهل و بیتش (ص)...
تو هستی تمام جهان با من است
تو مهتابی و اسمان با من است
به عمق نگاهت که سر میزنم
فضایی بون زمان با من است
هیچ تنها نخواهم گذاشت تو را
تا زمانی که جان با من است
تو مرا می فهمی
من تو را میخوانم و همین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا میخوانی من تو را ناب ترین شعر زمان میدانم
و تو هم میدانی تا ابد در دل من می مانی...
روز جمعه 93/8/9
بعد از ظهر با عمه رضوان ،حلما و بابایی رفتیم مراسم شیرخوارگان چون صبح بابایی کار داشت و باران شدیدی میومد مجبور شدیم بعد از ظهر بریم ...
از صبح بیدار شدیم و من دیدم تو بیحالی و دوباره میخوای بخوابی ..یه کاموای مشکی داشتم برداشتم و شروع کردم به بافتن شال و خودم را سر گرم کردم و تلوزیون هم تماشا میکردم و اشک میریختم یک مرتبه اومدی بهم گفتی مامان اینا چیه داره از چشمت میاد گفتم اشک گفتی واسه چی ؟
گفتم واسه علی اصغر کوچولو گریه میکنم گفتی مگه چی شده گفتم شهید شده .گفتی چرا ؟
گفتم یه ادم بدی بوده اسمش شمر بوده و امام حسین و بچه هاش و
علی اصغر کوچولو را بهشون اب نمیداده و اذیتشون میکرده واسه همین شهید شدند....
تو ساکت شدی و به فکر فرو رفتی و منم پشیمان که چرا چنین حرفهایی
را بهت زدم ولی دیگه گفته بودم ...یکم صبر کردی و گفتی مامان من علی اصغر کوچولو را دوستش دارم...
قربونت برم مهربونم ..یه بوس محکم بهت کردم..و گفتم من هم تو را دوست دارم..
خلاصه تو خوابیدی منم شال را تمام کردم و ساعت سه رفتیم مهدیه ...
تا رسیدیم گفتی وای مامان چقدر علی اصغر کوچولو چقدر شلوغه..
اماده برای رفتن....
فرزندم را نذر یاری قیام تو میکنم
او را برای ظهور نزدیکت برگزین و حفظ کن
همگی در پناه امام حسین..
اینجا داخل مهدیه و شما در حال بهانه گرفتن که من پفیلا میخوام ...
منم کیف جادویی را نیاورده بودم مجبور شدم به بابایی زنگ بزنم و بابایی
در باران شدید برای شما رفت و پفیلا خرید..
اینم موقع خوردن پفیلا و همکاری نکردن با من برای گرفتن عکس..
به قول خودت دختر بد...
موقع اومدن بیرون برقها رفت ولی شما همچنان در حال خوردن..
میگی مامان وقتی برقها میره کجا میره؟
اگه گفتی.!
میره کوچه
بعد از اونجا برای خوندن نماز مغرب و اعشا رفتیم مسجد محله خاله زهرا چون عمو ابوالفضل چایی خونه صلواتی داشتند هم رفتیم چایی خوردیم و هم اینکه تا ساعت 10 مسجد موندیم وقتی برقها را خاموش کردند تا عزاداری کنند به بهانه اینکه جیش دارم رفتیم بیرون داخل دستشویی میگی مامان شمر کجاست؟
بهت میگم چکارش داری میگی میخوام دعواش کنم چرا علی اصغر کوچولو را بهش آب نداد شهید شد..
چرا به امام حسین اب نداد..هان چرا ای ادم بد..دیده دوستش ندارم..
منا بگی مونده بودم چی بگم...
خلاصه بعد از گرفتن شام اومدیم بیرون خدا را شکر هنوز باران میومد...
دویدیم داخل ماشین اقاجون تا دم در خونه خاله زهرا و بعد از خوردن شام خونه خاله اومدیم خونه...
دوشنبه93/8/12
روز تاسوعا
روز تاسوعا مثل هر سال بابایی از شب رفت برای پختن نذری و تا ساعت 7 صبح نیومد..وقتی اومد خیلی خسته بود یه دوش گرفت و رفت که بخوابه ولی تو مدام گریه میکردی و بهانه می گرفتی...برای چی نمیدونم ..خلاصه ساعت 11 اماده شدیم و برای عزاداری و خوندن نماز جماعت رفتیم ولایت خودمون حیف که دیر رسیدیم و هیات ها را ندیدیم...
اینم نمونه اون گریه ها...
موقع رفتن چرا ازم عکس گرفتی منم که نمیدونستم ازش عکس بگیرم گریه میکنم ..معذرت خواهی هم اصری نداشت.کلا روی دنده لج بیدار شده بود...
بعد از نماز و خوردن نذری رفتیم تو زمینهای اطراف خونه و تو هم که مثل مامانت
عاشق اب و خاک و چیدن محصولات...
بعد از چیدن شلغم بلاخره اون روز ما لبخند شما را دیدیم...
اینجا دیدی بع بعی ها دارند میاند داری فرار میکنی یه چوب گرفتی دستت و فرار...
روز سه شنبه93/8/13
عاشورا
اینجا هم روز عاشورا برای خوندن نماز جماعت رفتیم امامزاده مختار
جاتون خالی دوستان برای همه دعا کردم..ولی شما همچنان بهانه میگیری...
بعد از نماز نوحه خوانی بود و شما داری سینه میزنی و میگی حسین جان...
قربون دستهای کوچولوت...
اینجا هم داشتی با کمال پررویی لواشک مبینا را میخوردی و به روی خودت نمی اوردی
مبینا هم داشت بهت میخندید...
اومدیم خونه تو تلوزیون داره در مورد حضرت زینب میگه..
مامان زینب کی بوده..خواهر امام حسین...
یکمرتبه میان نوحه خوانی گفت عشق حسین جان..
گفتی مامان گیجی خواهرش نبوده عشقش بوده..
من
امان از دست این بچه ها..
راستی پالتو و کلاه و لباس و شال کار خودمه برای عزیز دلم اینجا ثبتش میکنم
که اگه یه روزی اومدی خوندی و من نبودم بدونی چقدر دوستت دارم...
ثنا جون 2 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
کلی حرف دیگه هست که پست بعدی می نویسم
ادامه پست اینجا ثبت میشود....
خوب میریم سراغ هنرنمایی هاای دختر نازنینم...
اول از همه بگم که خیلی خیلی سوپرایز شدم روز سه شنبه 93/8/6 صدای زنگ تلفن بلند شد و من داشتم واسه شما پالتو میدوختم تا اومدم سراغ تلفن دیر شد تا برداشتم بعد از سلام و احوالپرسی با کلی علامت سوال بالای سرم و اینکه یعنی کی میتونه باشه خلاصه پرسیدم شما...گفت الهام..
وچون فقط تو فامیلمون یه الهام داریم اونم دختر خالم سریع گفتم مامان امیر حسین .
گفت بله واااااااااااااااااای که چقدر خوشحال شدم ..میان صحبتهامون اومدی گفتی میخوام حرف بزنم تلفن را گرفتی گفتی سلام خوبی.سَلتی(سلامتی)
خاله بهت گفت چکار میکنی گفتی نقاشی میکشم..
خاله گفت چی میکشی..گفتی ماهی و خاله متوجه نمیشد چند بار پرسید و تو تکرار کردی و یکمرتبه با عصبانیت گفتی ماهییییییییی...
خلاصه خیلی خوشحال شدم صدای مهربون الهام جون را شنیدم ولی امیر حسین جونم خواب بود و من صداش را نشنیدم...
بعد از تلفن ثنا جون..هرچی به خاله الام میگم ماهی میکشم...ماهی میکشم ..نفهمید حواست دوجاس(کجاست)
هی میگم ماهی .ماهی.ماهی..حواسش نیست..گیجه...ببخش الهام جون ...
تا شب کارش شد بود همین....
روز پنج شنبه93/8/1 دوباره موهات را کوتاه کردم...البته عمو عادل زحمت کشیدند...
دیروز میگی مامان موهام خراب شده ببین شلخته شده به عادل بگم دوباره کوتاه کن...
روز جمعه 93/8/2 رفتیم باغ و با پروانه ها کلی عکس گرفتی و بازی کردی...
روز دوشنبه 93/84 رفتیم بازار و کلی پارچه خریدیم و روز سه شنبه همه پارچه ها را برش زدم و شروع به دوختن کردم..
حالا چرا عکس ندارم به این دلیل که ثنا جون تمام عکسها را از داخل گوشی حذفشون کرد...همه را تیک زده و من نرسیدم خداحافط عکسها...چرا حذف کردی ..چون دوستشون نداشتم...
منتظر یه فرصت هستم تا ریکاوریش کنم کاش برگرده....
چند روزه دارم بهت امام ها را یاد میدم تا امام پنجم را یاد گرفتی و هرموقع میخوام بهت یه چیز تازه ایی را یاد بدم سریع میدوی سوار تاب میشی..
شعر دویدما دویدم به کربلا رسیدم را حفظ کردی ..نمیدونی چقدر قشنگ میگی حسین حسین حسین جان..دلم میخواد قورتت بدم...عزیزم قشنگترینم....
ولی نمیدونم چرا تا می خوایم بریم بیرون کلی باید التماست کنم تا لباس بپوشی
و کلی گریه میکنی اخر هم من و بابا میریم بیرون وقتی میبینی تنها میشی میگی منم میام ولی باز هم راضی نمیشی لباس بپوشی یعنی اون موقع نمیدونم چکار کنم ...از ماشین پیاده بشیم با گریه سوار بشیم با گریه فقط گریه میکنی زجه میزنی و میگی مامان و چیز
دیگه ایی نمیگی...
چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چکار کنم خدایا بهم کمک کن..
بعضی وقتها واقعا کم میارم نمیدونم چکار کنم ...!!!!!!!!!
یا امام حسین خودت کمکم کن..صبرم بده..به اندازه 2 برابر صبر ایوب شاید کافی باشه...
خدادظ تبدیل شد به خداحافظ..
داشتی با اسباب بازیهات بازی میکردی منم تو اتاق خیاطی می کردم..
میگفتی فدات بشم .عزیزم بشین اذیتم نکن...
اومدم دیدم عروسکهات را گذاشتی کنار همدیگه و میخوای با یه تکه پارچه روشون را بندازی نمیتونستی برای همین عصبانی شده بودی ..
میگفتی خدایا چقد حرصم میدی بشین دیده دوستت ندارم..به فرشته مهربون میگم چیزی واست نیاره..بد .بد .بد
کلا یک ماهی میشه خیلی عصبی شدی ..نمیدونم به خاطر حلماس.یا چیز دیگری
همش میگی مامان من نی نی بودم چکار میکردم چی میگفتم..
اگه گفتم وقتی آب میخواستی میگفتی آبو آبو کلی میخندی و میگی بازم بگو...
خیلی علاقه مند به نی نی بودن شدی...
میری تو اتاق میان لباسهات یه لباس را بر میداری میگی این مال داداشمه...چرا؟
همش تو خونه سوار موتورت میشی و میگی مامان خدااحافظ میگم
کجا میگی مشهد امام رضا میگم منم ببر .جات نمیشه بزرگی ..
عاشق نقاشی کشیدن هستی چه روی دفتر چه بر روی لپ تاپ
ثنا جون پا به پای من
فعلا بقیه را یادم نیست.
الان که دارم مینویسم دعای ندبه داره از تلوزیون پخش میشه و تو خواب هستی بابایی هم رفته به باغ سر بزنه...
ثنا جون 2 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره