جاده سبز رویاهام
به نام اون مهربونی که منو دیوانه خودش کرد..
خوشحالم که مادرم..مادر یه دختری به نام ثنا جون...
من به خاطر یه لحظه لبخند تو همه کار میکنم..
انقدر که تصورش را هم نکنی..
من یک بوسه از لبهای کوچکِ
تو را با جهان عوض نمیکنم..
روز جمعه93/7/4 و مثلا نظافت کردن مامانی
فکر نکنم که جایی مونده باشه تویِ این خونه که تو ازش بالا نرفته باشی..
همون روز اومدی گفتی مامان یه شعر واسم بخون منم یاد لی لی حوضک افتادم.
سه بار واست خوندم و یاد گرفتی بعد به بابایی گفتی بخون .
بابا لی لی لی لی حوضک کلاغه اومد اب بخوره افتاد تو استخر.
ثناجون نه بابا اِشتا گفتی..ببین من بلدم
دی دی دی دی حوضک .گنجشک اومد اب خورد اُتاد حوضک.
گیجی بابا اشتا میخونی.
و باز بابایی اشتباه می خوند و تو قهقه میزدی و واسش درستش را می خوندی.
بعد اون روز بهم میگی مامان بخون وقتی درستش را می خونم میگی مثِ بابا بخون..اشتا
ای پدر صلواتی...
امروز بعد از اذان ظهر صلوات را به صورت عربی فرستادند میگی مامان مثِ بابا اشتا میخونند.
باید بگند صَله علی محمد وال محمد...
عکس پایین موقع اشتباه خوندن لی لی لی لی حوضک بابایی ..
روز جمعه بع از ظهر خونه خاله.
زهرا و مهدی گذاشته بودندت داخل سبد اسباب بازیهاشون اومدم اتاق دیدم نیستی
میگم بچه ها ثنا کجاست یکدفعه گفتی دالی من اینجام..
کلی من ترسیدم و شما خندیدید..
ای شیطونا.
روز شنبه داریم میریم خونه اقاجون تا مراقب خونشون باشیم و شب بخوابیم
بهم میگی مامان ازم عکس بگیر تو تاریکی ماشین..ببین کاراتا
اینم یکی دیگه پشت صندلی فکر کن من چه طوری ازت عکس گرفتم
اخه من روی صندلی جلو نشسته بودم
ای وروجک زور گو
خونه اقاجون بازی با سبد..
بازی با اسکوتر یوسف که خیلی حرفه ایی میرفتی و خیلی ذوق می کردی .
میگفتی مامان بابا تشیق کنید خیلی بلد شدم..
روز یکشنبه برای ابیاری رفتیم باغ داری دنبال پروانه ها میکنی و میگی عزیزم بیا بشین
روی دست من و رسیدی به این گل میگی مامان عکس بگیر.خوشل بشه..
بعد از دویدن دنبال پروانه.. چیدن تره که عاشقش هستی..عین خودم
روز دوشنبه همه وسایل را گذاشتم دم در سالن اقاجون تا برگردیم خونه و من برای بازدید
نهایی از شیر اب و گاز رفتم برگشتم میبینم رفتی زیر چهارپایه
روز چهارشنبه93/7/9
و جشنواره کودک و تلوزیون تالار فرهنگی کوثر..
داخل تالار ..
خاله جون زنگ زده میای بریم تالار برنامه کودک ببینیم میگی مامان بریم تالار بقرصیم..
با تالار عروسی اشتباه گرفته بودی..
اینجا هم کنار دستی پفک می خورد تو هم میخوای.
بد اخلاق شده بودی خوب شد چند تا دونه داخل کیفم داشتم..
بیرون تالار و پارک..
روز پنج شنبه اومدی میگی مامان لباسم دوختی بپوشم برم مامان جون
ببینه و موقع رفتن میگی ازم عکس بگیر ...
اینم پشت و روی لباست خیلی خیلی دوستش داری ..
مبارکت باشه کاش پاهام درد نمی کرد وو بهتر از این میدوختم...
روز جمعه 93/7/11
امامزاده حمزه علی(ع)..
قبول باشه خوشکلم که وقتی نخوای ازت عکس بگیرم خودمم که بکوشم نمیتونم...
محوطه زیارتگاه
بستنی خوردن عزیزم..
قربونت اون زبون چوچولیت بشم...
و روستای آوِرگان باغ خان و سر چشمه زیبا
که نمیشد دست بزنی داخل اب از بس یخ بود...
به محض رسیدن مامان میخوام برم تو اب ...عزیزم ابها سرده ..نه من میخوام برم..
منم بردمت نزدیک اب و یکی از دستات را زدی تو اب و گفتی مامان سرده و دیگه
همون شد رفتیم نشستیم و بهانه نگرفتی..
اینجا هم با مبینا داری غذا میپزی و می خوری..
رفتیم اطراف یه دوری بزنیم ..مامان نخود ریخته زمین..نگاه کردم دیدم راست میگه..لوبیا قرمز بود برداشت کرده بودند ولی هنوز روی خاکها میشد دید..
خوب دوباره..مامان یه ظرف بیار جمع کنیم..
عزیزم اجازه نداریم صاحبش راضی نیست..
مامان برو اجازه بگیر من که دوستت دارم ..واسه من هیچی نخر. بستی نخر .هیچی نخر..
برو من دوست دارم اینا را بردارم..
خلاصه دیدم راضی کردن صاحب اونجا راحتره ..
و این شد که تو با اون دستهای کوچولوت مشغول جمع اوری لوبیا قرمز شدی با
برداشتن هر یه لوبیایی یه عالمه ذوق می کردی..
مثل خودم عاشق این کارا هستی..
و در اخر نشستنی تو ماشین خوابت برد..اونم نشستنی..
تو راه برگشت رفتیم امامزاده شاه رضا یکم هوا سرد بود مامان هوا سره..لباس خوشله بنفشه را بپوشم..
سوشرت و شلواری که واست دوخته بودم را میگفتی..
منم بهت پوشوندم و کلی باهاش کلاس گذاشته بودی کلاهشم از روی سرت بر نمیداشتی..
حیف که دوربینم بدون شارژشد و خاموش نتونستم ازت عکس بگیرم و دوربین را هم نبرده بودم..
همیشه شاد و خوشحال باشی
2 سال و 4 ماه و 22 روز
ببین بازم تنبلی کردم و این پست را دیر گذاشتم..باید 93/7/10 اپ میشد امروز شد...
یه علمه از حرفها و کارات را فراموش کردم..
ببخش