خاطره عید فطر
چشمهایم را می بندم
زمان را متوقف میکنم
مسافت ها را از بین می برم
و تو را در اغوش می گیرم
دلم برای در اغوش گرفتنت
تنگ شده است
در اغوشت که میگیرم
انقدر ارام می شوم
که حتی فراموش می کنم باید نفس بکشم
ســـــــــــــــــــلام غنچه خوشکل مامان.......
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــلام شکلات خوش مزه مامان............
امروز می خوام از خاطره روز فطر برات بنویسم......
بدو بیا ادامه مطلب......
سه شنبه93/5/7
این یه کادو از طرف دایی مهدی
از بس عاشق نسخه و دکتر شدن هستی برات نسخه درست کرده بود
اولین نسخه را هم برای خودش نوشتی و بهش گفتی برو داروخانه دارو بگیر بخور تا خوب بشی..
بعد از نماز عید فطر
بابایی از خواب بیدارت کرد و بوسیدت و بهت گفت که پاشو امروز عیده عزیزم ..
ثنا جون گفت تبلد منه کیک تبلد بگیریم و شمع بزاریم روش و من فوت کنم
بابایی گفت عیده تولد تو نیست گفتی اِ اِ
و اماده شدیم به همراه بابایی رفتیم برای اب دادن به درختهای باغ ثنا جون...
و شیطنتهای وروجک در باغ..
ثنا جون در نمای دور..
شن بازی کردن..و پرت کردن انها به اطراف..
بعد از باغ دعوت اقاجون بودیم نزدیک باغ پرنده ها..
سریع خودمون را رسوندیم
به انها و جایی که نشسته بودیم
بالای سرمون تله سیژ رد میشد
که شما گفتی می خوام سوار بشم. بابایی به همراه عمو امیر و مهدی شما را بردند
و سوار کردند من هم چون نمیتونستم به خاطر درد زانو زیاد راه برم نیومدم
ولی از دور ازت یه عکس یادگاری گرفتم...
بعد از انجا هم یکم بازی کردی
حیف که نتونستم ببرمت باغ پرندگان را ببینی...
انشاالله که پام خوب بشه و ببرمت همه جا را ببینی...
میگی می خوام برم اب بازی منم گفتم اب ها کثیفه نباید بری داخلش تو هم قانع شدی..
گفتی مامانی اینجا ازم عکس بگیر و نشستی ...
اینجا هم بچه ها اب بازی می کردند تو هم تماش..ا چون دیگه هوا زیاد گرم نبود نزاشتیم
بری داخل اب انشالله یکبار که هوا خیلی گرم بود میبریمت..
بابایی باخنک(بادکنک) میخوام
دو تا عشق
اینم از همین الان داغ داغ ..داشتی بازی میکردی خوابت برده بود این شکلی..
ساعت 4.45 دقیقه روزچهار شنبه 93/5/8
فدات عزیزم ...
پی نوشت...الکی میگی من خوابیدم صدانکنید خوابم باشه بابایی الکی سر و صدا میکنه
تو هم پا میشی و میگی صدا کردی خواب بودما...
یه شب همه برقها را خاموش کردم ولی تو جلوی لب تاپ نشسته بودی
بابایی برق اشپزخونه را روشن کرد میگی بابایی خواب بودما
جدیدا وقتی می خوای حرف بزنی میگی مامانی میگما..میگما..بگما..
وقتی سکسکه میکنی قیافت را خیلی دوست دارم میخندی
و دستت را میزاری روز گوشت و میگی اخ گوشم..
دیروز به قول خودت اواز میخوندی دور میگشتی و میگفتی
کی اشکِتا پاک میکنه من من
و مرتب می خوندی و میخندیدی..
قربونت برم عزیزم..
این روزها برای دیدن زندگی به تو نگاه میکنم...
2 سال و 2 ماه و 13 روز..