زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

دو پند اموزنده

1392/3/4 12:04
564 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جگر طلای مامان

 از الاغ درس بگيريم :

کشاورزي الاغ پيري داشت که يک روز اتفاقي به درون يک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد. براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد. مردم با سطل روي سر الاغ هر بار خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاک هاي روي بدنش را مي تکاند و زير پايش مي ريخت و وقتي خاک زير پايش بالا مي آمد سعي مي کرد روي خاک ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينکه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد.

نکته: مشکلات، مانند تلي از خاک بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم: اول اينکه اجازه بدهيم مشکلات ما را زنده به گور کنند. دوم اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود. 

 

 

داستان پیرمرد بازنشسته و مزاحمت بچه های مدرسه

 
یك پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیكی یك دبیرستان خرید. یكی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این كه مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی كلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی كه در خیابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این كار هر روز تكرار می شد و آسایش پیرمرد كاملاً مختل شده بود. این بود كه تصمیم گرفت كاری بكند.

روز بعد كه مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این كه می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم كه به سن شما بودم همین كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنید. من روزی هزار تومان به هر كدام از شما می دهم كه بیائید اینجا و همین كارها را بكنید.»

بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی صد تومان بیشتر به شما بدهم. از نظر شما اشكالی ندارد؟

بچه ها گفتند: «صد تومان؟ اگر فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط صد تومان حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگر را شوت كنیم، كورخواندی. ما نیستیم.»

و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)