باغ گیلاس
سلام به گیلاس عزیزم
جمعه صبح با اقاجون حجی رفتیم خونه عمه زهرا و البته خونه باغ خیلی زیبا شده بود ولی به پای زیبایی تو که نمی رسید..
تمام گلها باز شده بودند و گیلاسها هم رسیده بودند...وقتی چشمت به گیلاسها افتاد دیگه نمی تونستی خودت را کنترل کنی اول تعجب کرده بودی و بعد هم فقط جیغ میزدی که گیلاس میخوای من هم میترسیدم که بهت بدم خدایی نکرده مریض بشی...
ولی من و بقیه چیدیم شستیم تو هم خوردی...دیگه یه بشقاب کوچیک که نبود برم یه جایی مخفی کنم درخت میوه بود و جلوی چشم....
وای چقدر گیلاس...اخ جون..
نوش جونت ببین دور دهنت قرمز شده...
گذاشتمت کنار پلها تا ازت عکس بگیرم...
نتیجه !!!!
نشستن روی ریگها و بازی با اونها که البته اول انگشت به دهن شدی..
خدایا یعنی بازم به من میدند بخورم...
زیاد خوردن گیلاس و اینشکلی شدن ثنا جون...
شصت پات را مواظب باش نره تو چشمت عزیزم..
یکی یکی عزیزم نوبت را رعایت کن قربونت برم...
واین هم نتیجه ..!!!!!؟؟؟؟؟
البته شب خونه خودمون بعد از رفتن مهمونها....
راستی عباس پسر عمه زهرا ، یه نگهبان داشتند که نی نی دار شده بود از دور که دیدیش خیلی ذوق کردی ولی ترسیدم ببرمت جلو ...
فقط با انگشتت سمت سگ را نشون میدادی که من تو را ببرم پیشش ولی من گوش ندادم رفتم ازش عکس گرفتم برات اوردم...توهم تو دوربین نگاشون می کردی و بوسشون میکردی....
کلا هر چیزی را ببینی بوس میکنی...برای همین ترسیدم ببرمت زیاد نزدیک اون سگه....
قربون قلب مهربونت برم....
می بینی چقدر کوچولواند...من که دفعه اولم بود توله می دیدم..
اینم مامانشونه....
بعد از خونه عمه زهرا اومدیم باغ خودمون تو مسیر هم بع بعی دیدی خروس و مرغ دیدی ،،وقتی که رسیدیم شنها را دیدی خوشحال شدی و زودی از بغل من پریدی میون شنها و چونکه بارون هم اومده بود نرم و تمیز شده بود تا تونستی ریختی روی لباس و سر و صورت ...
وقتی خواستیم بر گردیم دو تا سگ را دیدی براشون بای بای میکردی و ذوق زده شده بودی یه نیم ساعتی داخل ماشین پیش سگها ایستاده بودیم تو از شیشه ماشین بهشون نگاه میکردی..... وقتی می دویدند.می گفتی اپت بر می گشتند میگفتی اینهههه ..
بعد هم بابایی موند تا علفهای باغ را ریشه کن کنه ما با اقاجون برگشتیم تو هم برای بابا رسول گریه میکردی که اخر ابهای رودخونه را که دیدی اروم شدی...
هوا هم دوباره بارانی شد و همه جا زیبا شده بود خدایا به خاطر نعمتهای فراوانت شکر...
رسیدیم خونه بردمت حمام چونکه تمام وجودت شده بود شن...
بعد هم مهمان برامون اومد ساعت ٨ شب هم بابایی اومد خونه و واسه مهمونها شام تهیه کردیم ...
بعدا نوشت :روز مادر هم به هردو مامانها یکی یه تراول دادیم...چونکه ماشین نداشتیم بریم خرید گذاشتیم به عهده خودشون ...
بابا رسول هم من را سوپرایز کرد و بعد از دوسال یه گوشی موبایل سفید ٨٠٠٠٠٠ تومانی خرید....
خیلی قشنگه دست گلش درد نکنه .....
بوسسسسسسسسسسس
از وقتی که تو را باردار شدم موبایل را دادم بابایی چونکه موبایل واسه جنین ضرر داشت..و تا الان هیچ موبایلی نداشتم ..و چقدر هم راحت بودم...
الان موبایل دار شدم و نمی دونم با تو فینگیلی چکار کنم...
یه سوپرایز هم تو برام داشتی نفسم....
درست یک روز بعد از روز مادر بهم گفتی مامان
هوووووووووووووووووووووووووورررررررررررررررررررررااااااااااااااااااااااا
میخواستم بخورمت....
که یکمرتبه گفتی بابا....
حیف که بابا رسول خونه نبود....ولی وقتی از استخر برگشت ذوق مرگ شدیم ....
خدایا شکرت که این خانم خوشکله را بهمون دادی تا بهترین دقیقه های زندگیمون را در کنارش سپری کنیم....
شششششششششششششکررررررتتتتتتتتتتت
عاشقانه دوستت دارم ..فقط بابایی از این موضوع خبر دار نشود...