ثنا جون به زیارت میرود
روز جمعه 6/2/٩٢
سلام به اهوی تیز پای خستگی ناپذیر خودم...
این را گفتم که بدونی دست کمی از اهو نداری از این طرف و انطرف پریدن.!از وقتی که بیدار میشی اگه یه کیلومتر بهت ببندم روز 100 کیلومتر راه میری بدون وقفه اصلا روی زمین نشستن تو کارت نیست...واقعا دارم میگم به زور هم نمیشه مثل یه تکه اهن خودت را سفت میگیری و نمشینی..
خوب خانمی بلاخره برای اولین بار به زیارت رفتی اونم زیارت حضرت زینب..اقاجون جعفر به یاد گذشته گفت جمعه پاشید بریم به قول خودمون زینبیه...
این شد که تو برای اولین بار رفتی زیارت..وقتی رسیدیم انگار چندین بار به زیارت رفته بودی چسبیدی به ضریح و اصلا رهاش نمی کردی تازه کسانی هم که دست میزدند را دعوا میکردی قفلهای کوچولویی که به ضریح بود را میکشیدی و جیغ میزدی که چرا نمیتونم بردارمشون..وقتی مهدی یا زهرا دست میزدند به ضریح دستات را میگذاشتی روی دستاشون و میکشیدی تا بردارند و دعواشون میکردی...
اصلا نفهمیدم کجا رفته بودم فقط یا راه می رفتی ویا به ضریح چسبیده بودی...
بعد هم برای یادگاری یه زنگوله برات خریدم چون از صداش خوشت میومد که انشاالله یه ماشین بخریم بگذاریم داخلش.
یه سرویس قابلمه نسوز هم برات گرفتم که وقتی اومدیم خونه برات شستم و تو هم تا ساعت 12 شب به من و بابایی غذا میدادی و ذوق میکردی..قربونت برم..
مگه خنده داره خوب نسوزه دیگه...
راستی بابا رسول باهامون نیومده بود چون رفته بود درختهای باغ را ابیاری کنه.
بعد از زینبیه هم رفتیم پارک و ناهار که مادر جون زحمتش را کشیده بود را خوردیم جاتون خالی ته چین مرغ بود.
تو هم از اول تا اخر خواب بودی وقتی بیدارشدی که داشتیم جمع و جور میکردیم تا برگردیم خونه به محض اینکه چشمات را باز کردی و ابها را دیدی چنان ذوقی کردی که نگو و پریدی تو بغل من و دستات را میبردی بالا و پایین که من را ببر شالاپ شولوپ کنم..وقتی بهت گفتم سرده و باد میاد نمیشه دست بزنی توی ابها با اون دستهای کوچولوت منا ناز میکردی که من ببرمت ولی نمیشد عزیز دلم..
رفتیم خونه مادر جون و بابا رسول شب اومد دنبالمون...
تا رسیدیم مادر جون بهت گفت که ثنا جون خسته شده بخوابه .تو هم زودی خوابیدی ..فدات بشم هلوی من..
وقتی میبرمت پارک یا کلا بیرون وقتی بر میگردیم خونه کمتر بهونه میگیری و برای خودت بازی میکنی.کاش میشد هر روز چند ساعتی میبردمت پارک...
این هم از روز جمعه..