یک روز جمعه با ثنا جون
روز جمعه ٣٠/١/٩٢
صبح که از خواب بیدار شدیم گفتم ببرمت حمام ولی بابایی گفت امروز که ماشین اقاجون........(بابای خودم)
پیشمونه بریم باغ درختها را اب بدیم و بعد میبریمش حمام ...(چونکه ماشینمون توی اون تصادف شده باز یافتی....به لطف عمو مسعود دیگه ماشینی در کار نیست...)
اماده شدیم و رفتیم به روایت تصویر.....
ثنا جون عاشق خاک ....
ببین حرفه ایی چطور اون قاشق را دستت گرفتی....
خوب چرا می خندی چیز دیگه اون لحظه به فکرم نرسید بردارم تا تو باهاش خاک بازی کنی....والا
محو بازی کردن....راستی اون کلاه خوشکل را هم بابایی واسط خریده ....مرسی بابایی...
مامان دست از سرم بردار اگه گذاشتی لباسم را کثیف کنم ....
همش عکس بگیر....
ببین کاراتا....
عاشق مورچه...
تو راه برگشت بودیم که مادر جون زنگ زد و گفت که با خاله منیژه و عمه مهری(خودم) و دخترش و شوهرش رفتیم پارک...شما هم برای ناهار یه چیزی بگیرید و بیاید پیش ما....
ما هم چون ماشینشون را سوار بودیم اطاعت کردیم و رفتیم دم زاینده رود....
دیگه لباساتم عوض نکردم فقط چون باد میومد لباس قرمزه را روی بقیه بهت پوشوندم....
دم اب دیدی که بچه ها سنگ پرت میکنند تو هم جیغ میزدی میخواستی سنگ پرت کنی....
تو هم با دیدن زهرا و مهدی هیجان زده شدی.....
بقیه به روایت تصویر...
اخ جون یکم ورزش کنم شکمم اب بشه...
قدمم بلند بشه....
وااااااااااای که چه کیفی داره.....
واااااااااااااااااااااااااااااای...اخ جون....
بریم اب بازی بعد از اون ورزش سنگین و سخت یه اب بازی می چسبه...
پرتاب کردن سنگ در اب چقدر جالبه....
چه صدایی داره.....
ووووووووووووو..........
چراااااااااااااا منا گذاشتید اینجا میخوام برم تو اب.....
تو را خدااااااااا....
برم گردونید..من اب بازی را دوست دارم....
بعد از ظهر هم برگشتیم خونه خانمی را بردیم حمام ...
و خواب ناز .....که بعدش ززززلزله اومد......