شروع فصل 12 زندگی
سلام به روشنی زندگیم
عروسک قشنگم ..............ثنا جون فصل ماهگی زندگیت
را با فرا گرفتن چیزهای جدید و خاطرات خوب و بدش به پایان رسوندی و وارد فصل
ماهگی زندگیت شدی....
مبارکت باشه جیــــــــــــــــگر طلا.....
دیروز صبح از خواب بیدار شدی و یک ربع با خودت بازی می کردی من و بابایی هم بدون اینکه متوجه باشی نگات می کردیم دستات را می گذاشتی روی دو تا چشمات و بر میداشتی و می خندیدی ...
چند روزیه الکی عطسه می کنی و ما هم کلی می خندیم..تا بابایی میگه ثنا جون حالش بده زودی چند تا عطسه می کنی..و سرت را هم می بری پایین و میاری بالا...
ثنا جونم.. بی بهانه دوستت دارم.... به وسعت محبت مادرانه دوستت دارم .دوستت دارم....دوستت دارم....دوستت دارم همه ی هستی من....
امروز رفتی جلوی ایینه و داری با خودت بای بای می کنی..تا من را دیدی با من هم بای بای...می کنی و میری پشت اپن و بر می گردی باهام دکی می کنی....
دیشب بابایی داره میره استخر تا دیدی جوراب می پوشه دویدی جورابت را از کشوی کمدت اوردی و میدی به بابایی تا پات کنه و بعد دویدی جلوی در و با من بای بای می کنی...
با بابایی ذوق مرگ شدیم....
تا من میرم تو اشپز خونه دنبال من می دویی میای و بعد هم کار خطرناک شیر اجاق گاز را باز میکنی...دیروز غذا گذاشته بودم رفتی تا ببینی ناهار جی داریم ولی گاز را خاموش کرده بودی و بر گشته بودی ....نزدیکای ظهر رفتم غذا را سر بزنم دیدم به به...
قرار شد تو را بخوریم...
تازه در تمام کابینتها را باز میکنی و همه را میریزی بیرون...خدا به فریادم برسه...الان این کار را 4 ماهی هست انجام میدی..
قبلا انگشتت را هم میزاشتی زیر در ...الان حرفه ای عمل میکنی...
شیرین من.. نگاهم باز حیران تو خواهد ماند سر و پا چشم خواهم شد...