شروع فصل 11 زندگی
سلام به ناز دونه
تولد تولد تولدت مبارک.......
مبارک مبارک تولدت مبارک.....
هوراااااااااااااااا
دخمل عزیزم فصل دهم :از کتاب پر رمز و راز زندگی زیبا وقشنگتو به پایان رسوندی و به سلامتی با کلی کارهای جدید و خاطره های خوب وارد فصل یازدهم شدی..
خدا را به خاطر دادن گلی به زیبایی تو به من و بابایی شکر میکنم...
یادش به خیر پارسال همین موقعه ها بود که تو داخل شکم من در حال لگد زدن بودی برای خودت یه عالمی داشتی من هم برای اینکه خدایی نکرده بلایی سر تو بیاد تمام کارهای خونه را به مادر جون و خاله ها سپردم...
وکلی برای خودمون کیف کرده بودیم ....
و امسال تو فسقلی در کنارمون هستی ..قربونت برم بی نهایت....
دیشب رفته بودیم واسه مبینا که چند روزی هست مهمونمون شده خرید کنیم ..چه داستانی داشتیم ما از دست شما دوتا...اول بازار مبینا خانم ذرت شکوفه خواستند و باباییی هم واسش گرفت...
وقتی که دیدی مبینا داره همشونا می خوره چنان جیغی زدی که نگو...و تا اخر بازار فقط کارمون شده بود دادن ذرت شکوفه یا همون پاپ کورن...به شما ناناسی...
میدونم واسط بده ولی چه کنیم که نه تو را می تونستیم چشمات را ببندیم تا نبینی مبینا چی میخوره و نه دهن مبینا را می شد بست ..خلاصه تا تونستی خوردی و تا که تو دستت نداشتی سر مبینا فریاد می زدی و یکی دیگه می گرفتی....من و بابایی
من هم فقط خدا خدا می کردم دل درد نشی....
چند تا از فروشنده ها هم از تو خوششون اومده بود و می گفتند چقدر نازه این بچه....خلاصه با چند تا تکه وسیله و دادن کلی پول به خونه برگشتیم....
واسه مبینا یه بلوز گرفتیم و یه اسباب بازی که میز ارایش و وسیله های ارایشی داره...
واسه تو هم یه استخر بادی...سطل اشغال و جعبه دستمال کاغذی به شکل گاو ...یه شلوار لی خوشکل...یه سگ ... داخل اسباب بازی فروشی هم که رفته بودیم تمام اسباب بازی ها را می خواستی یکجا بغل کنی...
امروز هم برای اولین بار سوار اتوبوس شدی البته از سر فلکه اولی تا دم خونه که جمعا 10 دقیقه طول کشید ...تو هم فکر کردی مثل ماشین خودمون که تا سوار می شی شیر می خوردی، باید شیر بخوری...
با زحمت با زندایی تونستیم شما را راضی کنیم که نباید شیر بخوری...تا اینکه به خونه رسیدیم...این هم از بیرون رفتن ما ....
این هم عکس عزیزم موقع خواب امروز صبح 26/12/91
عزیزم ورودت را به یازده ماهگی تبریک میگویم انشاا... ماه خوبی برات باشه.