زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

فرشته به عروسی می رود

1391/12/6 14:55
612 بازدید
اشتراک گذاری

٤/١٢/٩١

به افتخار زیباترین دختر مجلس یک دست مرتب

بزن اون دست قشنگه را

هوررااااا  هورا

 

 

بقیه در ادامه مطلب:

 

فقط نانای کردی و حرص می خوردی بد جور که رگ گردنت می زد

 

 بیرون و سیاه می شد و معنی اون حرص خوردنت این بود

 

 که بری با تمام نی نی های مجلس خوش و بش کنی

 

من هم به دنبال نی نی ها و تو هم او نا را یه نازی  می کردی

 

و تمام و بعدی  و بعدی همینطور ادامه داشت....

 

بعد از اون نوبت به میوه و شیرینی که همشون را می خواستی

 

 بگیری تو دستت وقتی که نمی شد باز حرص می خوردی.....

 

یه  ماجرایی بود همه بهمون نگاه می کردند و می خندیدند...

 

 کسی تا حالا تو را با این لباس ها  ندیده بود....

 

خیلی ناناز شده بودی .....

 

بهم می گفتند چشمش می زنند

 

چرا بچه را اینجوری میاریش بیرون...

 

من هم می گفتم که نترسید من به این چیزها حساس نیستم

 

 ولی بازهم برات اسفند دود کردند روی سرت نمک ریختن ..

 

و از این جور چیزها...

 

راستی اون اول وقتی وارد تالار شدیم کسی نبود

 

من هم تو را گذاشتم روی مبلی که عروس داماد قرار بود بشینند

 

 و ازت  عکس گرفتم...وقتی که عروس و داماد اومدند و نشستند

 

 روی مبل تو را بگی مثل اینکه دیگه صاحب مبل شده باشی

 

به من نگاه می کردی و دستات را مشت کرده بودی

 

 و حرص می خوردی و رگ گردنتم سیاه شده بود

 

و بعد هم شروع کردی به گریه کردن که چرا اونجا نشستند....

 

 

 اخرش رفتم پیش عروس و داماد یکم باهات حرف زدند تا اروم

 

شدی......

 

 

 

 

اینجا نانای می کردی...

 

 

 

 

توی این عکس هم دس دسی و کلاغ پر.... 

 

 

 

 

 

 

توی این عکس هم بعد از شامه و تو لباست

 

 را غذا بهش ریختی من هم عوض کردم و چون

 

پا تختی هم همون موقعه بود تو دیگه خوابیدی.....

 

 

 

 

 

پی نوشت :هر دو تل لباسات را خودم برات با عشق درست کردم....

 

ولی تند و تند از روی موهات بر می داشتی...

 

کفش لباس لی را هم خودم برات دوختم

 

 اولین بارم بود که می دوختم.....یه حامی خوب هم من را

 

 تشویق می کرد ...بابات

 

می گفت پاشو وقتت را صرف این کفشها نکن می ریم

 

 واسش می خریم ..من می دونم تو موفق نمی شی....

 

من هم اینجوری بیشتر تشویق می شدم...

 

و خیلی هم زیبا شد و همه هم خوششون اومد...

 

از بابایی سپاسگذارم چونکه سبب شد

 

من کارم را به پایان برسانم...

 

دوستت دارم البالوی من..قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان شازده اميرحسين
7 اسفند 91 15:18
الهههي
رفتي ني ناي ناي..؟
ايشالا عروسي خودت ملوسك علوسك


بله خاله جون خیلی خوش گذشت جاتون خالی...
انشااااااااااااالله
شقایق مامان آرشا
7 اسفند 91 18:20
سلام قشنگم .خوشحال میشم تبادل لینک کنیم.موافقتتون را برام نظر بذارید

مامان حسین جون
8 اسفند 91 11:51
سلام ایشالله همیشه به عروسی
آفرین به مامان باسلیقه وخوش ذوق کارت بیسته


شما هم همچنین خاله جون...مرسی که بهم سر زدی بوووووس واسه پسملی
نازنین (مامان ثنا)
8 اسفند 91 15:49
وای وای این جیگگگگر خانومو ببـــــــــــــــینین
قربونت برم چقد خوشمل شدی توی این لباسا مخصوصا لباس آبیه
بووووووووووووس ..گاااااااااااااز از لپ ثنا خانوم مامانی دیگه برات چیزی نموند
همیشه به شادی دوستم


خدا نکنه خاله جون...شما هم همیشه به شادی...
فرمایشات اجرا شد..طبق دستور...
مامان شیدا
22 اسفند 91 0:28
عزیز دلم چقدر ناز شدی ماشالا. حسابی هم که مامانی رو تو عروسی سرگرم کردی این هم چند تا برای خانوم خوشکله خودم .مریم جون همیشه به شادی و عروسی عزیزم


مرسی به خاطر لطف فراوانتون.بوسسسسسسسس واسه دخملی