روایت 8 ماه و 5 روزگی
3/11/91
ســــــــــــــــــلام به فرشته ناز خونه
عزیزم دیشب داشتی با بابایی بازی می کردی و صدای خندیدناتون تا اسمونها می رفت من هم تو اشپزخونه غذا را اماده می کردم ،بعد از اینکه کارم تمام شد اومدم تو سالن تو هم تا که من را دیدی با روروک به طرفم اومدی من هم کلی ذوقیدم.....
نشستم و داشتم بازی شما را تماشا می کردم سی دی بی بی انیشتین را گرفته بودی دستت و می دادی به بابایی،بابایی هم میبرد پشتش تو با روروک میرفتی و پیداش می کردی میگرفتی و فرار می کردی و دوباره بر میگشتی و بهش میدادی ...وقتی من اومدم پیش شما سی دی را می گرفتی و تندی به طرف من می یومدی و به من میدادی و دوباره میگرفتی و به بابایی می دادی خلاصه نیم ساعتی همینطوری بازی می کردیم...و تو مهربون می خندیدی....
از بس شیطونی کردی فراموش کردم ازت عکس بگیرم....
فـــــــــــــــــدایت مهـــــــــــــربونم
پی نوشت:بعد از کلی بازی و شام خوردن ساعت 1 نیمه شب خوابیدی.یکمرتبه تو خواب و بیداری بودم که صدای اواز خوندنت و جغجغت را شنیدم فکر کردم خواب می بینم چشمام را باز کردم دیدم رفتی نیم متر اون طرفتر و دمرو شدی و داری واسه خودت بازی می کنی چشمات هم مثل دو تا گردو باز ،منا بگی حالا ساعت چند 2.5 ،امان از دست تو فسقلی...
اخه شیطون چرا از خواب بیدار شدی و اینقدر چشماتا باز کردی....
و خودت را رسوندی به در ویترین و لگد می زدی بهش ..به فکر بابایی هم نبودی..که خوابه...
.
بقیه در ادامه مطلب:
فدات بشم با اون دس دسی کردنت..
اخه چقدر دلبری می کنی...
فکر کنم چون لامپ خاموش بود و شب خواب روشن
عکسها این شکلی شده..
از کار های عجیبی که انجام می دی انگشت
به دهن موندی
عاشق اینجور نگاه کردنتم..
اصلا فکر نکنی دیر وقته و باید بخوابی..
بلاخره خسته شدی و از هوش رفتی....
ببین چه ناز خوابیدی ...الان ساعت 11 صبح روز یکشنبه
در 8 ماه و 6 روزگی از بس
دیشب شیطونی کردی و نخوابیدی هنوز بیدار نشدی
فرشته من....
اینم بعد از بیدار شدنته...از این وان خوشت میاد
و اگه نگذارمت داخلش
جیغ و شیون راه می اندازی
دوست داری اون تو بازی کنی این شکلی....
حالا اگه داخل حمام و پر از اب باشه اصلا نمی ری
بشینی داخلش...
اینجا می خوای شصت پات را بگیری....
بی خیال شو عزیزم....
اینم از فردا شب و باز نیمه شب و تلاش برای برداشتن اینه....
بلاخره برت می دارم..حالا ببین...
بیشتر وقتها این شکلی چیزا را بر می داری...
دیدی برت داشتم... وااااااااا..... این دیگه کیه داره منا نگاه
می کنه....
نصف شبی مگه خواب نداری.....
نه عزیزم من هر شب کارم اینه تو برو بخواب...
پی نوشت:روز شنبه 30/10/91 رفته بودیم خونه عمه خودم دخترش
از مشهد اومده بود...و یه طوطی خوشکل داشتند وقتی
دیدیش فکر کردی که مجسمه داخل دستشویی
خودمونه ...می خواستی نازش کنی دیدی تکان
می خوره هم ازش می ترسیدی و هم وقتی پرواز می کرد
می خواستی بری دنبالش و بگیریش..