زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

پل خواجو و میدان امام

1394/8/29 9:37
1,188 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلــــــــــــــــام عزیزم

انقدر ذهنم را درگیر خودت کرده ایی که دیگر

حتی نمیتوانم مضنون تازه ایی پیدا کنم حالا حق میدهی

 در شعرهایم به همین سادگی بگویم "دوستت دارم

روز جمعه 

94/8/29

صبح ساعت 7.30 رفتیم خونه اقاجون جعفر برای خوردن کله

پاچه که شما و بابا دوست ندارید و من عاشقشم بعد از

خوردن غذای لذیذ ساعت 11 با ماشین خاله منیژه و بچه هاش

و شوهرش رفتیم پل خواجو چون اب

را باز کرده بودند و ما نرفته بودیم ...

خلاصه اینکه جای همه دوستان خالی رفتیم و کلی بهت

خوش گذشت از بس با بابایی کنار اب بدو بدو کردی

و پریدی بغل با بابا و منم ازتون فیلم و عکس گرفتم..

عکس پایین هم شما داری بابا را بوس میکنی و میگی

مرسی بابا منا اوردی کنار اب دوستت دارم

عزززززیزم 

 

 

 

قررررررررررربونت برم با اون ژستات 

 

 

هوا عالی بود ابر میشد و افتابی 

تو هم میگفتی مامان چقدر این خورشید

امروز هی خودش را قایم میکنه ..

 

 

 

پرت کردن ثنا به سمت اسمان 

کلی ذوق کردی و خندیدی اونم از ته دل 

از همدیگه دور میشدید و با سرعت به طرف هم میدویدید و بابا شما

را بغل میکرد و شما خسته نمیشدی میگفتی دوباره 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد از کلی بازی و بدو بدو ساعت 1 برای خوردن

ناهار رفتیم کبابی بناب 

جاتون خالی خیلی خوشمزه بود شما هم که عاشق کباب 

خدا را شکر حداقل این غذا را دوست داری وگرنه

پوست و استخوان میشدی 

من خودم تو خونه برات درست میکنم ته ماهی تابه

خیلی خیلی دوست داری مخصوصا با سماق

نوش جونت عززززززززززززیزم

 

 

 

ژشستهای مختلف قند عسلم تو رستوران

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همون شب

برای شهادت امام حسن رفته بودیم مسجد کنار خونه عمه

زهره بعد از اینکه اومدیم خونه دیدم سریع رفتی دفتر نقاشیتا

و مداد رنگی ها را اوردی و تند تند یه چیزایی میکشی وقتی

تمام شد مثل همیشه اومدی سراغ من و بابا تا حدس بزنیم

چی کشیدی که هر چی را گفتیم شما گفتی نه ...

خلاصه گفتیم خودت بگو گفتی مامان یادته تو مسجد یه

پارچه قرمز پهن کرده بودند کف مسجد که راهشون مشخص

باشه و کسی نشینه (البته اینا توضیحاتی بود که من تو مسجد

برا شما داده بودم)گفتم خوب گفت این همونه دیگه و اونم

پرده بین مردانه و زنانه اس دیگه این خط خطی ها

هم جاییه که نماز میخونند...

من و باباتعجبهیپنوتیزم

کلی بوست کردیم شیطون بلای من..

 

 

 

یکشنبه 94/9/1

دم در خونه و شما که فیروزه خانم را برده بودی گردش

و ازم خواستی تا ازتون عکس بگیرم

 

 

اینم محیا خانم نی نی عمو مسعود

روز جمعه 94/9/6

رفتیم خونه مامان زن عمو تا بیاریمش خونه

چون محیا تازه دنیا اومده

زن عمو رفته بود خونه مامانش تا کمکش کنند

تو اونجا این عکس را از محیا جون گرفتی 

 

 

 

اینم حسین جون پسر خاله زهرا قربونش برم با خوابیدنش...

روز یکشنبه صبح خاله زهرا زنگ زد و گفت بیایید کمکم کنید

گفتم مگه چی شده گفت دیشب که اومدیم خونه همه جا

را دود گرفته بود برقا که روشن کردم دیدم که چای ساز

کنار گاز اتصالی کرده و صفحه اپن را سوزونده و تا کنار

شلنگ گاز رفته و خاموش شده بیچاره خاله کلی ترسیده بود

(عمو ابوالفضل پیاده رفته بود کربلا و خاله از صبح میومد خونه

مادر و اقاجون و شب باهاشون میرفت اونجا میخوابید که وقتی

شب میرند با این صحنه مواجه میشند.)هیچی دیگه

همگی بسیج شدیم و هر چی تو خونشون بود شستیم

مگه سفید میشد تنها جایی که نشد بشوریم دیوارهای

سالن قرار شد کاغذ دیواری بشه...

مبل ها را زنگ زدیم اومدند خونه شستند فرشها را اومدند

بردند بشورند پرده ها را دادیم خشک شویی خودمونم که

هرچی چیز و وسایل تو کابینتها بود را شستیم کلی خسته

شدیم ولی خدا بهشون رحم کرد که وسایل بود و شستیم

گذاشتیم سر جاشون  و دود نشده بود بره هوا....

این عکس را همون موقعه از حسین جون گرفتم 

دستها و لباسها همه سیاه ثنا جون هم همینطور 

 

 

 

این عکس را شما از حلما گرفتی حرفه ایی شدی تو عکاسی

چهارشنبه 94/9/11

 

 

پنج شنبه 94/9/12

با بابایی رفتیم میدان امام ساعت 11 صبح رسیدیم هوا

عالی بود بعد از خوردن بستنی و گشت و گذار گفتی بریم

سوار کالسکه بشیم بابا هک که کلا رو حرف فسقلی حرف

نمیزنه گفت چشم رفتیم سمت کالسکه ها که موقع خوردن

ناهارشون بود بعد از ناهار سوار شدی خیلی دوست داشتی

و خندیدی و یه دنیا سوال پرسیدی 

بعد از پیاده شدن رفتیم رستوران و جاتون خالی شما

کباب خوردی و من و بابا بریان ..

بابایی جونم ممنون که هستی 

بوس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد از میدان امام اومدیم تو پارک جلوی خونه عمه

رضوان چایی خوردیم اونم به دستور شما ..

عکسها مربوط به همون موقعه اس..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منظره پارک در پاییز

 

 

 

این عکس را هم تو از من و بابا گرفتی..خنده

 

 

 

دوشنبه 94/9/16

ساعت 5 بعد از ظهر اولین برف از اسمان بارید و شما هم

که همش منتظر همچین لحظه ایی از خوشحالی

تو پوست خودت نمی گنجیدی 

سرما خورده بودی ولی گوش نمیدادی مجبور شدم

اینشکلی بهت لباس بپوشونم و بریم دم در خونه یکم برف

ریختیم داخل کاسه و اوردیم بالا باهاش ادم برفی درست کردیم..

 

 

 

 

 

ادم برفی که درست کردی باهاش عکس هم گرفتی

 

 

 

 

 

فردا صبح باز پاشدی گریه که من میخوام برم تو برفها

هیچی دیگه رفتیم یکم بازی کردی و برگشتیم.

 

 

 

 

 

94/9/22 روز یکشنبه

نقاشی کشیدن ثنا جون

و بازی من و فسقلی...

 

 

 

همون روز گوش محیا رو هم بردیم با بابایی و زن عمو سوراخ کردیم

 

 

 

94/9/24

روز سه شنبه

و اینم نی نی جدید ماخنده

چون محیا .حلما.حسین تو رورویک میشستن تو هم

گریه کردی که مال منم بیارید سوارش بشم 

بابا هم رفت تو انباری اورد ببین چقدر خوشحالی ..

کی میخوای بزرگ بشی عزیزمخندهبوس

 

 

 

دوستت دارم عشق منبوسمحبت

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)