چند تبریک با تاخیر
برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست...
برای تویی که قلبم منزلگه عشق توست...
برای تویی که احساسم از ان وجود نازنین توست....
برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...
برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی....
برای تویی که هر لحظه دوری ات برای من مثل یک قرن است....
برای تویی که قلبت پاک است....
برای تویی که عشقت معنای بودنم است....
برای تویی که ارزوهایت ارزویم است.......
اول تبریک ها
روز 94/3/26 ورودت را به 38 ماهگی تبریک میگم....
روز 94/3/18 حسین جون پسر خاله زهرا دنیا اومد.....
روز 94/3/28وارد ماه مهمانی خدا شدیم ماه رمضان.....
94/3/11
روز دوشنبه چون اسهال شده بودی رفتیم دکتر البته رفت را خاله
رفتیم و چون کارداشت رفت خونشون و برگشت را با اتوبوس
اومدیم خونهاز بس وقتی میریم باغ اب بازی و خاک بازی میکنی
مریض شده بودی....الهی من فدات بشم که انقدر تو مظلوم
هستی وقتی دل پیچه داشتی میرفتیدمرو میخوابیدی و هیچی
نمیگفتی ،بهت میگفتم بیا تا برات ماساژ بدم
میگفتی مامان الان دلم خوب میشه...کلا هر چقدر هم درد
داشته باشی صدات در نمیاد..
این عکس برگشت داخل اتوبوس ..
نیمه شعبان خونه اقاجون همگی دور هم جمع شدیم و خاله منیژه
کیک پخته بود دستش درد نکنه خوشمزه بود موقع
برش کیک شما خواب بودی...همون روز موقع خوردن ناهار مهدی
با موبایل از شما عکس گرفت و شما هم تا
تونستی گریه کردی که چرا مهدی ازم عکس گرفته نفهمیدیم
ناهار خوردیم یا زهر مار...
بعضی وقتها که نه همیشه با این مهدی و شما مشکل
داریم برای همین رفت
و امدمون با خاله تقریبا میشه گفت به حد صفر رسیده...
جفتتون لجباز تشریف دارید....
اینجا با لگوهات به قول خودت باغ وحش درست کردی ...
بیشتر وقتها بعد از بیدار شدن خواب عصرانه میریم بالکن...
تو هم تا میتونی شیطونی میکنی...
عصرانه هم همان جا میخوری...
نقاشی کشیدنت که از دوسالگی عالی بود البه اون موقعه
دایره و مربع و مثلث میکشیدی الام ابر و خورشید هم میکشی
ولی الان نقاشی پایین را من کشیدم
و تو هم رنگ کردن موقع رنگ کردن خیلی خیلی دقت میکنی
که از خط نزنه بیرون ... البته ماه و خورشید را خودت درخواست
کردی و منم با هم کشیدم...
روز 94/3/18
برای نماز صبح بیدار شدم دیدم تو این شکلی تو رختخواب نشستی ولی خوابی...
همون روز (دوشنبه)نی نی خاله زهرا حسین جون دنیا اومد...
عزیز خاله الهی قربونش برم...
بهت تبریک میگم...
عکسها داخل بیمارستان ساعت 3 بعد از ظهر
همون بیمارستانی که خودت دنیا اومدی..
و شما در بیمارستان ..که با مهدی و یوسف بیمارستان را با خونه
اقاجون اشتباهی گرفته بودی و تا تونستید شیطونی کردید
ثنا جون ..اقاجون و مادر جون و مهدی جون در بیمارستان
نوه پنجم مبارک...
چند تا عکس بالا مربوط به بیمارستان بود...
بیایید منا بخورید...
خونه خاله زهرا روز سه شنبه زودتر رفتیم اونجا تا خونه را
برای ورود حسین جون و خاله اماده کنیم ...
گوسفندی که جلوی پای حسین جون بابا سر برید .....
عمو ابوالفضل بابای حسین...اقاجون جعفر و بابا
روز پنج شنبه 94/3/21
رفتیم پارک و بعد از بازی بهم گفتی مامان از من و زبونم عکس بگیر .
منم که مامان حرف گوش کنی هستم ازت گرفتم
روز جمعه94/3/22
خونه عمه زهرا و بازی و استخر و اب بازی...
واااای که چقدر خوش بهت گذشت اولین بار بود
استخر میرفتی ولی میترسیدی...
اینجا دیگه از دست بچه ها داری فرار میکنی بهت اب می پاشیدند
دیگه رفتی لباس عوض کردی ..با اینکه دلت نمیومد....
بعد از ناهار استخر خواب خوش....
و دوباره استخر.....
همیشه موقع سوار شدن ماشین دم در باغ میگی
ازم عکس بگیر چرا؟ نمیدونم....
روز شنبه ناهار درست کردم و با هم رفتیم خونه خاله زهرا
چون نمیتونست ناهار درست کنه
داشتی نقاشی رنگ میکردی. عمو ابوالفضل قلقلک داد از خط زد بیرون میگی
مامان ببین من دقت کردم نزنه بیرون ولی عمو نگذاشت ....
منا اذیت کرد از خط زدم بیرون عمو هم اومد نشست و با پاک کن برات پاک کرد
روش جدید خوابیدن ثنا جون
عشق ورزیدن بین ثنا جون و حلما جون
عمه حلما را میزاره پیش مامان جون میره سر کار تو هم یه روز با اون
خوبی اسباب بازی بهش میدی یه روز هم نمیدی چند بار هم توی
این ماه از پله ها افتادی پایین و نالان گریان تو را جمع کردیم
الهی بمیرم
مامان از من و کیفم عکس بگیر....
الهی من فدات بشم با این شیرین کاریها و چرب
زبونیات فعلا دیگه چیزی یادم نمیاد ...
ثنا جون 3 سال و 1 ماه و 13 روز سن دارد
البته از موقعی که من این پست را دارم مینویسم 13 روز گذشته
و الان اپ شد..