مسافر کوچولو
سلام به نفسم
دیروز یوسف جان،دایی سعید،زن دایی وحیده ساعت 12 ظهر از مشهد برگشتند.خاله منیژه با مهدی اومدند دنبالمون و به خونشون رفتیم تا زهرا از مدرسه بیاد و برای دیدنی به خانه اقاجون جعفر برویم.توی این فاصله هم تو و مهدی تاب سواری می کردید.
زهرا که اومد راه افتادیم وقتی رسیدیم با مشهدی ها دست و رو بوسی کردیم و سفره ناهار را پهن کردیم تو هم با ولع تمام به ما که برنج و خورشت سبزی می خوردیم نگاه می کردی الهی بمیرم که نمی تونی غذا بخوری ان شاالله 50 روز دیگه عزیزم.زحمت ناهار را مادر جون کشیده بود.
ساعت پنج بابایی از سر کار اومد و رفتیم طبقه بالا خانه دایی سعید تا بابا هم اونها را ببینه.یوسف برات از مشهد سوغاتی اورده بود توپش را خیلی دوست داشتی و با ذوق فراوان به اون نگاه می کردی.
دستشون درد نکنه از اونجا هم به خانه برگشتیم وقتی که وارد خانه شدیم یک رب بعد عمه زهرا و عمو و بچه هاشون به دیدن ما اومدند شام را دور هم خوردیم تو هم که معلوم نبود چته هم می خندیدی هم گریه می کردی هم خوابت می یومد.همه این کارها را باهمدیگه انجام می دادی.عاشق تمام کار هاتم
ساعت 11 که مهمانها رفتند تو خوابیدی و مثل همیشه هر به نیم ساعت بیدار می شدی و شیر می خوردی گریه می کردی و می خوابیدی از بس که بد می خوابی من هم صبح که پا می شم انگار شب تا صبح یه قلتک بزرگ از روی بدنم رد شده چرا تو اینجوری می خوابی من هم در تعجب هستم.
به ادامه مطلب نگاهی بیندازید.
اخ جون تاب سواری چه کیفی داره
مهدی جون محکمتر تابم بده
بعد از تاب بازی سوغاتی می چسبه
حیف که یوسف خواب بود و من نتونستم باهاش عکس بگیرم .
شعر عروسکت
دست کوچولو پا کوچولو گریه نکن بابات میاد
تا خونه همسایه ها صدای گریه هات میاد