ایستادن به روی پاهای کوچولو
ماشاالله نشه فراموش...
سلام زیباترین افریننده هستی
همیشه با شیرین کاری هات ما را ذوق مرگ می کنی.. با بابایی بهت حمله می کنی و تا می تونیم بوسه بارانت می کنیم و تو هم خودت را واسمون لوس می کنی....خدا کنه سو استفاده نکنی...
هووووووووووووورررررررررررااااااااااااااااااااااااااا
بلاخره امروز(١٨/١/٩٢ روز یکشنبه ساعت ٤ بعد از ظهر) در یک روز بهاری بارانی که هوا دوباره سرد شد و من مجبور شدم بهت لباس گرم بپوشونم ...توانستی بدون کمک من و بابایی روی پاهای کوچولوت بایستی
چقدر هم ذوق زده شده بودی ...
فلفل تند و تیز من...با عجله بلند می شی و بدو بدو راه می ری.....الان ساعت ١ بعد از نیمه شبه و تو را با هزار زحمت خوابوندمت از بس می شستی و یا اینکه می افتادی زمین بلند می شدی و می دویدی...دیگه داشتی پیلی پیلی
می رفتی ولی نمی خواستی بخوابی چون خودت هم متوجه شده بودی که انگار یکی دیگه از مراحل زندگیت را پشت سر گذاشتی.....
بهت تبریک می گم....انشاالله تمام مراحل زندگیت را با موفقیت پشت سر بگذاری....به امید ان روز.....
این هم عکسش که خوشبختانه دوربین دم دست بود و من هم ازت عکس گرفتم خوب نشد ولی همین هم غنیمته....
بابایی بعد از ٢ روز اومد خونه و من بهش گفتم ذوق مرگ شد ...
صد تا بوست کرد.....
قربون اون قدم هات ریزه میزه فسقلی
هزار ماشاالله...
اینم عکسهایی که نیمه شب ازت گرفتم
و بعد تو را با زحمت فراوان خواب کردم
منم که نگم الان ساعت چنده از اون موهای ژولیده معلومه...
هر چه می گفتم بابایی خوابه بریم بخوابیم بیشتر ذوق می کردی
و نمی یومدی بخوابی.....
و سرت و صورت کوچولوت را می گذاشتی لب گهواره که مثلا خوابیدی.....
موقع شیر خوردن هم یکمرتبه پا می شدی یکم راه می رفتی و برمی کشتی شیر می خوردی.....