عکسهای سیزده بدر
سلام به خورشید تابان زندگیم خوبی خانمی....
امروز می خوام بقیه خاطرات عکسهای عید و سیزده که جا مونده بود را برات بگذارم......
امسال که بعد از سال تحویل به دیدن اقاجون حجی رفتیم و بعد از عید دیدنی برگشتیم بالا ...
صبح روز عید و اول فروردین هم که اقاجون و مادر کربلا بودند ما هم تصمیم گرفتیم که به دیدن بابا بزرگ خودم بریم که همون اول راه تصادف کردیم و به خیر گدشت و بقیه راه را با ماشین اقاجون حجی رفتیم....
و عید دیدنی تعطیل شد...5 فروردین اقاجون بعد از یک ماه که کربلا بود با هواپیما ساعت 4 بعد از ظهر به سلامتی به خونه برگشت و ما هم به استقبالش رفتیم...
روز 7 فروردین ساعت 5 صبح مادر جون و خاله جون با اتوبوس از کربلا برگشتند و چند روز به خاطر مهمانهای زیادی که داشتند خونشون موندیم من هم شب دوم مهمانی به خاطر بدن درد و تکونی که روز اول عید از تصادف داشتم حالم بد شد و فشارم افتاد که اخرش با زدن سرم یکم حالم خوب شد...
بقیه عید دیدنیها را هم به خاطر اینکه ماشینمون هنوز اماده نبود...یکی در میون با خاله منیژه و شوهر و بچه هاش به دیدنی می رفتیم ولی سیزده که روز بزرگ و خیلی مهمی برای منه (تولد عشقم)را با ماشین نیمه سالم به باغ عمه زهرا رفتیم....
بعد هم به دیدن باغ خودمون که بابایی به مناسبت به دنیا اومدن تو و به قول خودش واسه جهیزیت خریده بود رفتیم وقتی که دیدم گفتم که واقعا برای جهیزیت اماده می شه یه عکس از باغ برات میگذارم تا ببینی که الان چیه و بعدا انشاالله چه خواهد شد...
روز جمعه 16 فروردین هم دوستای بابایی به دیدنمون اومدند و ناهار را موندند ...
روز شنبه هم عمو مسعود و خانمش با ماشین ما رفتند بیرون که به خاطر یه راننده دیوانه که نمی دانم چرا دیوانه هاش نصیب ما می شند ...تصادف وحشتناکی کردند..که هرکس ماشین را میبینه می گه کشته شدند ولی خدا را شکر خوبند ولی خدا به زن عمو رحم کنه صورتش بد جور صدمه دیده دکتر گفته دعا کنید که عصب صورتش اسیب ندیده باشه....
الان هم بابایی بیمارستانه پیش عمو و عمه زهرا هم پیش زن عمو....
خدیا همه مریضها را شفا بده مریضهای ما را هم شفا بده...امین یا رب العالمین...
این هم از عید امسال ما ... این همه ضرر مالی و جانی به خاطر چشم و نظر....
بازهم همیشه خدا جای شکرش را باقی می گذاره
خوب خانمی نمی خواستم نارحتت کنم ولی خاطره های خوب و بد همیشه در کنار هم هستند...
انشاالله که از این به بعد همیشه خاطره های خوب باشند...
میریم سراغ عکسهای سیزده .....
بدو بریم ادامه مطلب......
این عکسهای باغ عمه زهرا ست....
اولین باره که شن و سنگ می بینی برای همین هم سریع نشستی
روی زمین و شروع کردی به برداشتنشون و می خواستی
تو دهنت هم بکنی که من نگذاشتم....
یه چند بار برداشتم و انداختم روی زمین دیدی صدا میکنه خوشت اومد
تو هم همین کار را می کردی
اینجا داری دو تا از ریگها را می زنی به همدیگه....
و اما این هم اون باغی که بابایی واست خریده ....
به قول قدیمی ها تا گوساله گاو شود دل صاحبش اب شود.....
بابایی دستت درد نکنه که از الان به فکر اینده دخملی هستی
انشاالله هر چه زودتر اون چیزی بشه که تو فکرته.....
در پایان هم سبزه را گره کردیم و به خونه برگشتیم...
می خواستیم بالای کوه نزدیک خونمون هم بریم که هوا باد و باران شد و نرفتیم
مواظب باش با سبزه ها گره نخوری...
قربون اون ژست گرفتنت عزیزم.....
روز 16 فروردین قراره مهمانها تشریف بیاورند تو هم شیک و تر و تمیز منتظر هستی ...
وقتی که توپ بازی می کنی و لگد می زنی به مانعی که می رسی خم می شی
و توپ را بر می داری و جهتش را تغییر می دی..
این شکلی....
فدای اون دست کوچولوت......
دیگه بیشتر از این یادم نیست ..ببخش اگه بد نوشتم اصلا این روزها حالم خوب نیست......