زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

خاطرات تاسوعا و عاشورا

1391/9/11 0:00
790 بازدید
اشتراک گذاری


 

سلام بر دخملی شیطون

صبح روز تاسوعا بابایی از پای دیگهای نذری اومد و ما را با خود برد...

قرار بود جلوی علم سر طوق(سر اون علم هر پنج شنبه میره کربلا و بر می گرده به خواب یکی از علما اومده برای همین خیلی خیلی معجزه داره البته اگه به نیت خالص دعا کنی من و بابایی تو را از اون داریم)گوسفندی که پارسال نذر کرده بودیم سر ببریم ساعت 9 صبح رسیدیم و عمو امیر و دایی علی گوسفند را اوردند و موقعی که علم ها سلام می دادند سر اون بی زبون را بریدیم توی اون بارون خیس شدیم ولی تو بر عکس همیشه خوشحال بودی...........

بعد از اینکه  هیئت ها رفتند ما هم رفتیم خونه باباجون خودم که بابایی گوسفند را تمیزش کنه از اون جا هم رفتیم برای نماز داخل حسینیه همه بودند........ 

تو هم طبق معمول جیغ و شیون تا اینکه برای نماز جماعت خوابت برد بعد از ناهار به خونه برگشتیم و بابایی هم که از شب تا صبح نخو ابیده بود حسابی خوابش میومد بابایی می گفت که 90 تا دیگ برنج و 10 تا خورشت پختند خدا بده برکت.......

ساعت 2 که بابایی خوابید ساعت 8.5 شب بیدار شد و با مامان جون رفتیم مسجد محل برای عذا داری.اول که خیلی خوب بودی و با اسباب بازی هایی که برات اورده بودم بازی می کردی ولی یکم که شلوغتر که شد و گرمتر صدای تو هم در امد.......

ادامه مطلب.

خلاصه

هر چه شیر خوردی نتوانستی تو اون شلوغی بخوابی همش چشمات را می مالیدی بلوزت را در اوردم گفتم شاید گرمت باشه ولی فایده ای نداشت مامان جون از صد رکعت نمازی که توی شب عاشورا باید می خوند40 رکعتش را خوند و گفت از بسکه گرمه نمی تونم بخونم با هزار زحمت رفت یه ابی به صورتش بزنه ...با رفتن مامان جون بد تر کردی چشماتا از بسکه مالیدی شده بود عین لبو صورتت و پیشانیت که نگو دانه های قرمز در اورده بود من هم با موبایل مامان جون زنگ زدم به بابایی و گفتم میام بیرون تا بریم خونه .........

خلاصه جونم برات بگه ....لباس هات که در اورده بودم را بهت پوشوندم و تو فقط جیــــــــــغ می زدی سوشرت خودم را نپوشیدم و وسایل مامان جون را دادم به زندایی خودم و گفتم که من رفتم خونه..........

تو را بغل کردم و کیفم را برداشتم و وقتی برگشتم به طرف در دیدم جای سوزن انداختن نیست گفتم خدایا حالا بااین بچه که داره از حال میره چطوری خودم را برسونم به در خروجی خلاصه با هزار زحمت که ببخشید بگذارید من رد بشم که اصلا انگار نه انگار که من بچه به بغل دارم و سختمه تازه غور می زدند که کجا می ری ........کیفشون را گذاشتند روی زمین جلوی پاشون پاهاشون هم دراز کردند نمی کنند که یکم مگه پاهای من چقدر بزرگه یکم جا بدند تا من رد شدم .........

حالا صبر کن تازه رسیدیم به اصل ماجرا.......وقتی به ایوان رسیدم که یکی از اون خانمهای از خدا بی خبر چنان تنه ای بهم زد که وقت بود دو تایی پرت شیم روی بقیه کمر شکست تا تونستم تعادلم را حفظ کنم......بگذریم رسیدم پشت در دیدم تعدای خانم جلوی در ایستادند گفتم ببخشید می شه اجازه بدید من برم بیرون.....(تو هم جیــــــغ و گریه)

گفتند در را از بیرون بستند گفتم من به شوهرم گفتم بیاد جلوی این در حالا چه کار کنم اگه خواستم برم بیرون باید از کدوم طرف برم یه ادرسی داد که نگو و نپرس یعنی اگه از اون طرف می رفتم خانمهای از خود راضی ذره ذره مون می کردند .......یکمرتبه دیدم در باز شد خوشحال به سمت در رفتم که دیدم وااااااااااااااااای یه عده خانم اومدند تو و من و تو را بردند میان جمعیت و هی تو را با دستاشون اذیت می کردند تو هم جیغ می زدی ......

هر چه می گفتم که بچه بغلمه بگذارید برم بیرون بعدا شما بیاید داخل می خندیدند و می گفتند که کجا می خوای بری گفتم خونمون گفتند حالا که می خوند شام بدهند ...تازه فهمیدم که چه خبره این همه جمعیت بی سابقه و اومدن اون خانمهای ارایش کرده یکمرتبه ساعت 10 شب ......

شام می دادند نه که عذاداری کنند الهی بمیرم برای امام حسین(ع)که اب هم نبود که بخوره....

اصل ماجرا ......دیدم بهم راه نمی دند تو هم داری زبانم لال از گریه و گرما تلف می شی گفتم من برای شام نیامده بودم می خوام برم اجازه بدید تو همین هین در را دوباره از بیرون بستند......دیدم فایدهای نداره من هم یک لحظه شدم عین اونها هولشون دادم و خودم را گذاشتم پشت در چند بار زدم به در دیدم فایده ای نداره.. ...

از بس تو گریه کردی عصبانی شدم و با تمام قدرتم با دستم زدم به در باز هم خبری نشد با لگد شروع کردم که یکمرتبه در باز شد یه اقایی بود گفتم مسجد یا زندان انقدر عصبانی شده بودم که اگه چیزی می گفت خونش را می ریختم.......

واااااااااااااای بابایی نبود بد تر از همه اون خانم های به اصطلاح عذادار نگذاشتند کفشام را بپوشم و میون جمعیت گم شد ...بدون کفش تو توی بغلم و باران و ابگرفتگی دم در من هم بدون موبایل سوشرت خودم را انداختم روی سر تو که از بس گریه کرده بودی و عرق داشتی و توی اون دستم هم کیفم و به راه افتادم .....مردها هی نگاه می کردند که چرا من پا برهنه هستم .......

مونده بودم چطوری بابایی را پیدا کنم بیشتر نگران تو بودم که نکنه سرما بخوری یکمرتبه یه اقیی سر خیابون ایستاده بود گفتم میشه موبایلتون را بدید به من یه زنگ بزنم مو بایل را که گرفتم دیدم شصت دستم باد کرده و سیاه شده نمی تونم شماره بگیرم گفتم میشه شماره را برام بگیری.......

تا بابایی گوشی را برداشت گفتم بدو که بدون کفش همون جایی که پیاده شدم ایستادم بابایی سر 1 دقیقه اومد دیگه دستم که تو را بغل کرده بودم حس نداشت اخه نی ساعتی بود که تو را فقط با یک دستم گرفته بودم......

پاهام یخ کرده بود شلوارم از ابها خیس بود بابایی گفت تا به ماشین برسیم خیلی راهه ثنا را بده به من گفتم نه چون ایجوری هوا به هوا می شه و سرما می خوره کیف را گرفت و را افتادیم خونه که رسیدم دم راه پله ها تو را دادم به بابایی چون جورابم خیس و گلی بود گفتم یه موقعه لیز می خورم و می افتیم.......

رفتم پای بخاری پاهام را گرم کردم البته بعد شستشو......تو هم شروع کردی به خوشحالی کردن....شصت دستم که دیگه نگو و نپرس...تو را دیگه نمی تونستم از روی زمین بلند کنم........بابایی گفت اخه چطور دستت اینطوری شد گفتم اونقدر از دست اون خانمهای کسافت که از اول تا اخر فقط چیپس خوردند لواشک خوردند دستور پختن لازانیا ،اسنک بهم دیگه می دادند در اخر هم که اون بلاها را سر من در اوردند و می گفتند حالا که می خوند شام بدهند کجا می ری...

عصبانی شدم که دیگه فقط فکرم این بود که هر طور شده ثنا را نجات بدم یعنی بچه را برده بودم مسجد که به محیط مسجد و عذا داری اشنا بشه......

مسجد را به کسافت کشیدند برای شکمشون به مسجد اومده بودند.....من شرمنده شده از امام حسین و حرمت مسجد خجالت کشیدم.....

بابایی زنگ زد به مامان جون و گفت دنبالمون نگرده و اگه شد کفشام را پیدا کنه بیاره ..........این هم از شب عاشورا روز ش هم به خاطر دخملی از خونه بیرون نرفتم بابایی رفت نماز جماعت و برگشت شب هم رفت حسینیه...........

این هم یه خاطره خیلی بد و تلخ که چه بر سر مردم و مسجد و عذاداریها داره میاد..یا امام زمان باز هم فکر می کنی موقع اومدنت نشده...تو را خدا بیــــــــــــــــــــــا

حالش را ندارم نوشته هام را دوباره بخونم دخمل گلم خودت با خوبی خودت بخون ان شاالله انشای تو مثل من اینقدر بد نباشه......... 

 داشتم از صحنه جنایت عکس می گرفتم که یه خانمی بهم تنه زد و تو از کادر رفتی بیرون

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

 

                                                              تاسوعا

 

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

روز تاسوعا توی بارون روی لپت هم دایی خون گوسفنده را مالید

تاسوعا

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

بعد از اون همه گریه ببین ..خوب همش اینطوری باش .....چی میشه مگه

بعد از مسجد

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

شصت دستم که تازه فرداش رنگ بادمجون شد فدا سرت عزیزم

شصت دستم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

نازنین (مامان ثنا)
10 آذر 91 19:07
عزاداریتون قبل باشه مریم جون.

مرسی نازنین جون شما هم به همچنین ثنا جون را ببوس


مامان طاها
11 آذر 91 16:25
این بوس های خوشگل همش واسه ثنا خانوم






مرسی خاله جون اینم واسه اقا طاهابــــــــــــوسسسسسسسسسسسس
الهام مامان آوینا
14 آذر 91 16:35
عزیزم به جمع نی نی های 91 ای خوش اومدی
مامان سونیا
16 آذر 91 8:20
عزاداریهاتون قبول خانمی گل دختر رو ببوس از جانب من و سونیا


حتما عزیزم شما هم همینطور..هرچند که از بوسیدن چنین گلهایی اصلا سیر نمی شویم..