تولد ....یوسف جان
سلام عزیز دلم فسقلی مامان
دیروز بعداز ظهر جمعه با اقاجون،مادر جون،خاله،عمو ابوالفضل،بابایی،رفتیم زادگاه مامان تا رسیدم تمام خاطره هام برام زنده شد.
چه جای با صفایی بود ولی از وقتی که اب کم شد و دیگه کشاورزی نشد دیگه صفایی نداره ولی ما همگی باز هم اونجا را دوست داریم چونکه اونجا بزرگ شدیم،مدرسه رفتیم ازدواج کردیم،دوران بارداریم ......بعضی وقتها اونجا بودم.
ولی حیف که اقاجون از اونجا اومد............ولی هنوز بابای اقاجون اونجاست بعد از یک ساعت که پیششون بودیم برگشتیم و به تولد یوسف جان رفتیم.تو هم که ماشاالله اصلا ارام و قرار نداری همش تو بغل من بودی و همه چیز را می خواستی برداری با هزار زحمت ازت عکس گرفتم.
وقتی که کیک را اوردند می خواستی شیرجه بری تو کیکراستی یوسف جون یکمرتبه چشم چپش ضعیف شد 6.25 و الان توی این سن باید هم روی چشم راستش را پد بزنه وهم عینک بزنه خیلی سختشه اخی عزیزم....
مامانش می گفت یک هفته فقط یواشکی یوسف گریه می کردم....یوسفی که از شیطنت و بازی گوشی زبانزد فامیل بود حالا شده گوشه گیر.
خدایا..........
هیچ ........ بچه ای را بیمار نکن ...........
الهی .......امین