زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

تولد مبینا ،گردو چیدن،کربلایی ها

1394/6/16 9:37
1,259 بازدید
اشتراک گذاری

خدا "تو " را که می افرید

حواسش پرت ارزوهای من بود....!

شدی همان ارزوی من......!

 

سلام به دختر نازنینم 

امیدوارم وقتی این پست را میخونی صحیح و سالم باشی 

و هیچ مشکلی تو زندگیت نداشته باشی ..

امین یا رب العالمین........

 

 

 
94/6/12
مبینا برا تولدش لباس خریده بود تو هم اصرار که من باید
بپوشم بابا هم بهت پوشوندش و ازت عکس گرفت
خیلی دوستش داشتی 
 
 
 
 

 

 
 
94/6/13 روز جمعه صبح باغ عمه زهرا و عمو مرتضی...
 

اینجا هم عمو عادل و عباس علی دارند با همدیگه گردو میچینند....

 

 

 

اینم از گردوهای باغ عمه زهرا..

 

 

 

عمو مرتضی استخر را خالی کرده بود تا بشوره 

تو و مبینا هم خوش به حالتون شده بود رفتید تو استخر بازی 

انقدر جیغ زدید و خوشحالی کردید و رقصیدید که دیگه خسته شدید....

فدای دختر پر از انرژیم بشم من....

 

 

 

اینجا هم بابا داره ناهار کباب درست میکنه 

فداش حسابی خسته شد..

 

 

 

و فردای اون روز تو اشپزخونه و کمک کردن دختر مهربونم برای پوست گرفتن گردوها..

 

 

 

اینم خوابیدن مدل جدید بعد از کمک به مامان 

بوووووووووس

 

 

 

94/6/16

روز تولد مبینا جون که از ظهر من و تو و مامان جون رفتیم

برای کمک به عمه بابا هم که نبود کرمان بود...

خیلی خیلی بهتون خوش گذشت..

 

 

 

 

 

 

 

اینم کیک تولد مبینا جون

تم تولد هم پرنسس بود

 

 

 

عروسی دختر همسایه بود تو هم تو کوچه داشتی بازی میکردی

تا که اومدند گفتی مامان با این گلها از من عکس بگیر

 

94/6/19

 

 

اینجا هم اماده شدی بریم عروسی که بازم ازم خواستی که عکس بگیرم ازت...

 

 

 

 رقصیدن پرنسس در تالار

 

 

 

94/6/20

روز جمعه خونه اقاجون حجی به قول شما

محل زندگی من و بابا و گردو جمع کردن شما 

 

 

 

همون روز بعد از ظهر پارک دم در خونه اقاجون جعفر و تو وروجک که

رفتی ژست گرفتی و صدا میزنی مامان ازم عکس بگیر..

 

 

 

 

 

 

94/6/21

شنبه بازم پارک خونه اقاجون جعفر 

هر موقعه ما میریم خونشون باید پارک بریم وگرنه

انقدر غر میزنی که دیوانه میشیم از دستت

 

 

94/6/23

دوشنبه بازم خونه اقاجون و الاکلنگ سواری..

در ضمن روز 94/6/26

در مکه داخل مسجدالحرام... جرثقیل سقوط کرد روی سر حجاج و

خانواده های ایرانی داغ دار شدند....

 

 

 

 

94/6/29

روز یکشنبه و هنر های ثنا جون با رنگ انگشتی که بابا واست

خرید و کادو کرد و روز تولد مبینا بهت هدیه کرد خیلی دوستشون داری

همش در حال نقاشی کشیدن هستی یا داخل حمام یا روی کاغذ

در ضمن روز تولد بابا نبود رفته بود کرمان

 

 

 

94/6/28

روز شنبه مبینا مانتوی مدرسه اش را اورده بود کوتاه کنم تو هم پوشیدیشون

چقدر هم ذوق کردی و گفتی من کی میرم مدرسه چرا بزرگ

نمیشم دوست دارم برم مدرسه اخه من خیلی دوست دارم برم مدرسه ..

 

 

 

 

و همون روز با مبینا و مهدی بازی میکردی که ما با این صحنه

مواجه شدیم مبینا ثنا جون را عروس کرده بود و مهدی جون هم داماد

 

 

 

 

اینم از وروجکهای این دوره ما اندازه اینا بودیم

نمیدونستیم چی به چیه...

 

 

 

94/6/28

شب  خونه خاله زهرا و طبق معمول

هر وقت میریم خونشون شما حتما باید بری پارک دم در خونشون

بابا کرمان بود و خاله تنها بود چون عمو رفته بود

تهران برای همین رفتیم خونه خاله زهرا

 

 

 

 

 

خونه خالی نشسته بودم با خاله صحبت میکردم و حسین هم روی

مبل بود که یکمرتبه از تو اتاق با این قیافه اومدی بیرون چقدر خندیدم 

 

 

 

و شده بودی مدلینگ خنده دار فقط من مونده بودم چطوری

دامن و سارافان و شلوار لی همه را باهم پوشیده بودی

 

 

 

94/7/2

پنج شنبه بعدازظهر خونه پدر بزرگ جایی که من بزرگ شدم 

و تو اونجا را خیلی دوست داری ولی ما زیاد نمیریم ...

اون روز هم به خاطر اینکه پدر بزرگ و مادر بزرگ از مشهد اومده بودند

و خاله و دایی جونا برا خداحافظی که برند کربلا...

و سه وروجک و اتش بازی 

و اتفاق خیلی بد و غمیگین که خیلی از خانواده ها را داغ دار کرد 

حادثه منا بود دقیقا همون روز 

فاجعه منا در ۲ مهر ۱۳۹۴ برابر با ۲۴ سپتامبر ۲۰۱۵ میلادی

و ۱۰ ذیحجه ۱۴۳۶ قمری همزمان با عید قربان در مراسم 

رمی جمرات در «خیابان ۲۰۴» 

خدا به فریاد دل خانواده هاشون برسه

روحشون شاد....

 

 

 

قربونت برم با ژست گرفتنت....

هر وقت میرسیم به محض پیاده شدن از ماشین

سریع میری سراغ جمع کردن کاج و تا میتونس و نفس داری کاج جمع میکنی...

 

 

 

و اینم درخت انار و چیدن انارهای خوشمزه 

 

 

 

 

وقتی برگشتیم رفتیم خونه اقاجون جعفر و

تو به همراه بابا دوچرخه سواری کردید...

و ساعت 9 شب رفتیم خونه خاله منیژه برای بستن ساک مسافرت...

 

 

 

94/7/3

فرودگاه و خداحافظی از کربلایی ها همه که داخل

عکس هستند به غیر از اقاجون رفتند کربلا

ساعت 5 صبح که شما خونه اقاجون خواب بودی...

 

 

 

 

94/7/6

داخل اتوبوس و رفتن به سوی خانه اقاجون جعفر 

اون روز مهدی خاله جلسه داشت تو مدرسه و من باید میرفتم حسین

خاله زهرا را نگه میداشتم تا خاله زهرا بره مدرسه مهدی جلسه

برای همین با اتوبوس رفتیم خیلی خوشت اومده بود..

(زهرا و مهدی پیش اقاجون و مادر جون مونده بودند

و یوسف هم پیش اقاجون و مامان جون خودش

تا مامان باباهاشون رفتند کربلا و برگشتند)

 

 

 

اینم از شکلکهای عجیب و غریبت...

 

 

 

 

پنج شنبه94/7/9

شب قبل از برگشت کربلایی ها و تو پارکینگ بودیم برای

بستن ریسه های لامپ خونه اقاجون 

اینم حسین هنگام پور پور کردن..

 

 

 

94/7/10

در فرودگاه رفته بودیم پیشواز کربلایی ها 

و چند روز قبل هم در مکه حادثه منا اتفاق

افتاده بود و کلی از حجاج شهید شدند 

خدا به بازماندگانشون صبر عنایت کنه....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دختر گلم خونه دایی جون علی و سوغاتی خاله که عروسک

 و کیف ابی که دایی جون سعید برات اورده بود و یه شلوار قرمز که برات

بلنده و برای سال دیگه ات خوبه دایی جون علی برات اورده بود...

قربونت برم که با عروسکت ست شدی...

 

 

 

94/7/13

دوشنبه موقع اذان از بس گفتی بریم امامزاده  خلاصه با اینکه

پام درد میکرد پیاده رفتیم چون بابا نبودش خیلی هم

دور نیست از تو بالکن گنبدش پیدا است ..

نماز را خوندیم و برگشتیم خیلی بهت خوش گذشت...

 

 

 

 

 

 

 روز پنج شنبه 94/7/16

تصیم گرفتیم بریم امامزاده اقا علی عباس ساعت 10 رسیدیم و البته بقیه

برای ظهر رفته بودند برای گرفتن اتاق ولی از بس شلوغ بود اتاق نبود م مجبور

شدیم تو صحن بخوابیم زیاد سرد نبود ولی من اصلا خوابم نبرد چونکه

مرتب فقط  مواظب تو بودم و پتو را مینداختم روت مینداختی کنار

تا اینکه صبح شد و نمازم و دعای ندبه را خواندم از امامزاده اومدم

بیرون دیدم باز روت را انداختی کنار ولی اقاجون حواصش بهت بوده

و دستش درد نکنه یه چایی خوش طمع هم درست کرده بود

خیلی بهم جسبیدهمراهان

(عمه زهرا و خانواده ،عمه زهره و خانواده، عمه رضوان و خانواده فقط

عمو مسعود نبود اونم چون خانمش باردار بود اقاجون و مامان جون )

 

 

 

صبح جمعه و خوردن صبحانه و بعد هم خرید و بعد از پختن

ناهار حرکت به سوی ابیانه که تو راه باران گرفت و طوفان 

 

 

 

اینجا هم بعد از ناهار و استراحت کردن ناز گلم در روستای ابیانه...

 

 

 

حیف که فقط هوا سرد و بارانی و باد شدید بود....

 

 

 

اینم از عکسهای هنری که به در خواست

خودت بود و ژست هاش هم ایده خودت....

 

 

 

منظره زیبا در ابیانه 

واقعا زیبا بود ولی حیف که من به خاطر زانو درد نتونستم

پا به پای بقیه بیام و از همه جا دیدن کنم..غمناک

 

 

 

خرید ثنا جون از امامزاده اقاعلی عباس

یه تفنگ حباب ساز ،یه سبد مسافرتی بیست پارچه،

یه کالسکه واسه عروسکت...

مبارکت باشه ...

این یه عکس شکار لحظه ها از ثنا جون و حباب ...

 

 

 

ببخش عشقم اگه با تاخیر برات مینویسم شرمنده 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)