زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

خاطرات خرداد 94

1394/3/6 18:1
1,035 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوشکل خانم خودم امیدوارم وقتی داری این پست را میخونی

صحیح و سالم باشی و هیچ مشکلی نداشته باشی..

دختر گلم عزیز دلم وقتی تو خونه تنهاییم ساعتها برات حرف میزنم،

نصیحتت میکنم باهات درد و دل میکنم،میدونی چیا بهت میگم برات

اینجا مینویسم تا وقتی بزرگ شدی ببینی و بگی خوب من که همه

نصیحتهای مامان را گوش کردم و همونی شدم که میخواسته...

دخترم اول ازت میخوام که دختری بشی والا و تندرست..خیلی باهوش

و درس خون باشی موفق و وظیفه شناس بشی،از اون نخبه هاش انشالله..

طوری که خودتم از این بُعد وجودیت لذت میبری.و بعد نصیحتت میکنم

که همه را دوست داشته باشی از کسی کینه به دلت راه ندی من و بابات

را دوست داشته باشی..و رهامون نکنی ..

غصه دنیا را نخوری..و تو این هرج و مرجی که فعلا دنیا و مردم

بی گناهش گرفتارش شدند مواظب خودت باشی و مبادا

با اون انسان نماها  هم مسیر بشی...

الان در حال حاظر اوضاع دنیا ناجوره خاورمیانه بهم ریخته..

یمن در جنگ به سر میبره ..گروهی به نام داعش اوضاع عراق

سوریه و لیبی و خیلی جاهای دیگه را بهم ریخته..

انسانیت در معرض انعطات هستش.

معضلات اخلاقی از همه جورش حتی در ایران خودمون بیداد میکنه...

فقر و تنگدستی و ناتوانی مردم از یک طرف و اعتیاد و بیماریهایی

که دامن ادما را از هر قشر و طبقه ایی  گرفته از طرف دیگه..

اما تو دختر نازنینم نترسیا بدون که من و بابات مثل کوهی سر زنده

و شاد و سلامت و قوی پشتت ایستاده ایم و حواسمون بهت هست

فقط خودتم باید وقتی بزرگ شدی و عاقل  حواست

را جمع کنی مبادا گرفتار بشی..

اگر به اصول انسانی عمل کنی مطمینا چیزی تهدیدت نمیکنه..

خلاصه اینکه دختر گلم عشق مامان و بابا :

همیشه زندگی کن ؛عشق کن و عشق بورز...

آنچه را که گذشته فراموش کن و برای چیزی که نرسیده غصه نخور...

قبل از جواب دادن فکر کن...

کسی را مسخره نکن....

به دشمنی کسی راضی نشو....

تا حدی که میتونی از داراییت ببخش و سخاوتمند باش....

کسی را فریب نده...

راستگو و متواضع باش...

مطابق وجدان خودت رفتار کن....

روح خودت را با خشم و کینه الوده نکن....

هرگز ترشرو و بد اخلاق نباش...

به خودت ارزش بده ؛از خودت سپاسگذاری کن....

از شکست نترس و به اینده خوش بین باش....

منفی و منفی باف و نا شکر نباش....

معجزه خداوند مهربانم الهی همیشه و همه جا سایه به

سایه نفس حق به همراهت باشه...و از چشم بد دور باشی عزیزم..

نازنینم دختر گلم الهی 120 ساله بشی...

باشی تا باشیم و ببینیم شکوفا شدنت را..

امین یا ربا لعالمین...

 

 

امروز94/3/6 ثنا جون پسته میخورد منم یکدونه از پسته ها را خوردم

وااااای که چقدر گریه کرد و بعد از اینکه ارام شد میگه مامان ایندفعه

که رفتیم دکتر به اقای دکتر میگم شکم تو را پاره کنه پسته منا از شکمت بیاره بیرونخندهقه قههقه قهه

من و بابا منفجر شدیم از خنده

 

روز جمعه رفتیم باغ و تو هم تا تونستی اب و خربزه و چیپس و پفک

خوردی و بعد هم اسهال شدی الان سه روزه اسهال داری و خوب نمیشی...

به خربزه میگی خرگوزه

 

بهت میگم برو پایین یکم پیش حلما با هم بازی کنید میگی مامان

اخه من مریضم اگه برم حلما هم مریض میشه باید صبر کنی

من خوب بشم و بعد برممتفکر

و بعد هم میگی که من چون مریض هستم نمیتونم برم مدرسه

چون بقیه بچه ها هم مریض میشند مثل منبغلمنم گفتم بهت عزیزم ..

 

دیشب 94/3/9موقع خواب مرتب کمر و شکم و دستت را می خواروندی

بهت میگم نخوارون حالا زخم میشه میسوزه میگی خوب میخواره چکارش

کنم میخواره اونوقت میگی نخوارون من و باباتعجبخنده

 

وقتی میخوای بازی کنی و غذا بپزی واسه من وبابا یه دستکش

دستت میکنی که هم دستگیرته و هم اسکاچ وقتی غذات اماده شد

میگی مامان واست تخم مرغ پختم با سس قرمز معمولی میخوری

یا تند میگم معمولی میگی مامان جون تند دوست داره ولی من و تو

دهنمون میسوزه بعد از انتخاب سس پرسیدی مامان میخوام واست

شکل بکشم روی تخم مرغت چی باشه بخنده گریه کنه تعجب کنه

یا گریه هان کدومش منم گفتم بخند واسم کشیدی اوردی و میگی

بفرما بخور و بعد از خوردن میگی من خانم اشپزم دیگه نگو ثنا بعد

هم میگی من میخوام اشپز بشم دکتر نباشم اگه اشپز باشم دیگه

نمیخوام برم مدرسه درس بخونم...به دستکش میگی دَکسِش

 

رفتی پایین اومدی بالا با اخم و عصبانیت مامان خواهش میکنم زنگ بزنم

به بابا بگو واسه من تفنگ بخره تا وقتی یکی منا اذیت کرد بکوشمش

تا منا دیگه اذیت نکنه  منم دیدمم هر چی برات توضیح میدم که تفگ

فقط مال اقا پلیسه تا وقتی دزد اومد دستگیر کنه و کلی توضیح دیگه

ولی اصلا قانع نمیشدی بهت گفتم زنگ بزن خودت به بابا بگو شماره بابا

را گرفتم گوشی را دادم دستت ..سلام بابا سر راهت داری میای خونه

یه تفنگ واسه من بخر تا وقتی کسی منا اذیت کرد بکوشمش بابا هم

گفت ادما را بکوشی کار خوبی نیست دوباره شیطون رفته شکمت

تو هم میگی بابا من هر چی حواسم هست ولی بازم شیطون

خودش میاد میره تو شکمم خوب چکارش کنم ..و بعد از اون بابا کی

میای خونه ناهار منتظر باشیم و خیلی سوالهای دیگه

 

ماهک من امروز بابا پیاده مون کرد سر کوچه خونه اقاجون جعفر

و من و تو پیاده رفتیم یه کوچولو راهه تا وسایل بازی را تو پارک دیدی

میگی مامان منا ببر پارک امروز هیچ کس با من بازی نکرده کسی خونمون

نیومده هیچ بچه ایی هم نیومده تو کوچه من ببینمش مهمونم خونمون

نیومده واسه همین من حوصلم سر رفته و باید بریم پارک

خوب منم تسلیم شدم با وجود اینکه پام درد میکنه ولی تو را

بردم یک ساعت هم بازی کردی و برگشتیم خونه اقاجون

 

امروز دوشنبه 94/3/12 عمه زهرا و شوهرش و فاطمه زهرا پایین بودند

بهت میگم پا شو بریم پایین ببینیمشون و برگردیم تو میگفتی نه من

نمیام عمو مرتضی منا ادیت میکنه خلاصه راضیت کردم و رفتیم پایین

تو هم از بس قشنگ حرف میزنی و دلبری میکنی عمو دستش را زد کف

پات پا شو میگی من دیگه با هاتون دوست نیستم الان میرم خونمون دیگه

هم نمیام پایین به این مامانی گفتم عمو مرتضی منا اذیت میکنه ولی

مامان حرف را گوش نداد حالا دیدید منا اذیت کرد و سریع برگشتی

بالا در حالی که غور میزدی....

 

دیروز 94/3/17

بعد از ظهر رفتی پایین تا مامان جون را ببینی ولی نبودش اومدی بالا

میگی مامان جون خودم نیست میگم خوب بیا تو میادش میگی نه نمیام

تو با من بازی میکنه نه نمیکنی بابا باهام بازی میکنه نه نمیکنه همش

میگی پام درد میکنه منم حوصلم سر رفته هیپ کسم خونمون نمیاد خلاصه

مگه ول کن بودی همینطور زنجیر باف حرف میزدی من و باباخندهدر صورتی

که تازه باهات بازی کرده بودیم...

بعد از اون می خواستیم بریم خواستگاری دایی وحید از بس راه رفتی

و گفتی میخوایم بریم خواستگاری میخوایم بریم خواستگاری چپ و راست

فقط همینا میگفتی لباس پوشیدی رفتیم تو کوچه تا اقاجون بیاد دنبالمون

بریم از بس تو کوچه هم گفتی همه همسایه ها را خبر دار کردی ..و بعد از

خواستگاری با اون همه شیرین زبونی دم در خونه خودمون تو کوچه خوردی

زمین کف دستت و سر زانوهات و دونه دونه انگشتهات خراشیده شدند...

بعد از هشت تا چسب که بهت زدیم نشسته بودی و میگغتی واااای

اخ حالا چکار کنم چطوری غذا بخورم چطوری بازی کنم واااااای چطوری

برم دستشویی وکلی شیرین زبونی دیگه....الهی بمیرم برات...

 

روز پنج شنبه پایین بودی پیش مامان جون وقتی داشتی میومدی بالا از

پله ها افتادی منم که تا اومدم برسم بهت با اون پا دردم که نمیتونم بدوم

طول کشید خدا را شکر مامان جون زودتر از من بهت رسید و بغلت  کرد

از رو شکم 5 تا پله را رفته بودی پایین و زیر چونه اتزخم و کمبود شد....

عزیزم چقدر بهت بگم مواظب باش از پله ها میری میای...

 

 

 

طبق معمول خوابیدنات منا کشته ببین عین صلیبخنده

 

 

 

حتما میپرسی این چیه روی سرم ..

دو هفته قبل از تولدت رفتیم باغ و متاسفانه در ساختمان بسته

 و تمام وسایلمون داخل جا موند و کلید هم داخل ...و چون باد میومد

دیدم شلوارکت فقط بیرون روی تخت مونده منم سرت کردم چقدر هم

دوست داشتی ولی ما کلی خندیدیم ..با مادر جون  اقاجون جعفر بودیم

 

 

 

یک هفته بعد از تولد دوباره باغ خاک بازی و اب بازی و بیل لگد کردن..

 

 

 

 

قبل از سه سالگی لب رودخانه زاینده رود...رفته بودیم عکسهات را برای چاپ بدیم 

ناهارمون را لب اب خوردیم تا عکسها اماده شد گرفتیم و برگشتیم...

در تاریخ94/2/20

 

 

 

تصویر زیبای زاینده رود بدون ثنا جون نیومدی عکس بگیری

 

 

 

دوباره خوابیدن رویایی

 

رنگ امیزی در هوا و در گهواره

دقتت خیلی خیلی زیاده اصلا از لبه های تصویر خطت بیرون نمیزنه...

ماشالله

 

 

 

باغ عمه زهرا در تاریخ 94/2/18

 

 

 

همون روز دم در باغ عکس با مبینا به خواسته خودت

 

 

 

یه روز داشتم غذا میپختم تو هم یکم مریض بودی

دیدم صدات نمیاد اومدم دیدم تو اتاق خوابیدی این شکلی..

فدای مظلومیتت....

 

 

 

مامان بیا قلب درست کردم واست...

تو عزیزمی قربونت برم

 

 

باغ اقاجون در تاریخ94/3/5

 

 

 

 

یه روز همش غور میزدی که هیچکس با من بازی

نمیکنه هیچ کس نمیاد خونمون هیچکس......

منم بهت گفتم میخوام برم راه پله ها را تمیز کنم

ولی بعد از غذا پختن میریم..

که بعد از چند دقیقه دیدم دیگه غور نمیزنی اومدم دیدم داری

راه پله ها را جارو میکنی قربون اون دستهای کوچولوت بشم

میگی مامان چون تو پات درد میکنه من دارم بهت کمک

میکنم تو بشین رو پله ها من جارو میکنم

بغل

 

 

 

 

 

و اینم از خوابیدن تعجب

 

 

داخل باغ خودت و خاک بازی در تاریخ94/3/10

 

 

 

 

 

 

مامان ببین با یه پا وایسادم ازم عکس بگیر ببین دارم فلوت میزنم

 

 

 

نصف شب از خواب بیدار شدم دیدم تو نیستی در جا پا شدم

که دیدم بله رفتی بالا سر من و نشستنی به خوابت ادامه میدی..

امان از دست تو وروجک

 

 

 

 

 

 

 

سه شنبه94/3/12 داخل باغ خودت اب بازی و خنده از ته دل..

 

 

 

 

 

و خوابیدن در باغ بعد از کلی بازی

 

 

 

 

20 روز پیش این پست را شروع کردم به نوشتنش ولی الان تمام شد 

تنبل هستم دیگه ..

تازه هنوز کلی از عکس ها و خاطرات خرداد مونده..

ثنا جون 3 سال و 30 روز سن دارد...

 

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

mamane aysel
30 خرداد 94 10:43
آخی جیگرکوچولوی من خوشبحالت که مامانت باحوصله هستش من اصلا حوصله ام نمیکشه بچه داری کنم ازبس شیطون هستش ناقلای من
مریم(مامان ثنا جون)
پاسخ
عزیزم شما لطف داری منم دیگه حوصله ندارم انشالله موفق باشی....
عمه فروغ
2 تیر 94 19:45
ای جوووووونم به ثنای گلم الهی که همیشه بلا ازت دور باشه عزیزم الهی که همه آرزوهای قشنگی رو که مامان داره بهش برسی ای جونم به دخترک کدبانو که به مامان هم کمک میکنه
مریم(مامان ثنا جون)
پاسخ
ممنون عزیزم شما لطف داری... انشالله