روز مرگی های دخملی
7 ماه و 24 روز 16 ساعت و 57 دقیقه و 7 ثانیه....سن داری قربونت برم.....
ثنا جونم سلام خوبی:
این روزها اتیش پاره شده ایی حسابی......دو روزه که مبینا جون از ماهشهر به همراه بابایش اومدن خونمون ولی عمه به خاطر درس و امتحانهای محمد نیومده......قبلا تا که بهت می گفتیم مبینا کجاست....عکسش که روی دیوار بود را نگاه می کردی و می خندیدی....یه دختر را که می دیدی فکر می کردی مبیناست و براش ذوق می کردی.....ولی الان که بعد از 45 روز اومده بهت سر بزنه...کلی بهم حسودی می کنید..عزیزم نمی دونم این کارات از تعصب زیادت نسبت به وسایلت هست یا اینکه حسادت......خدا نکنه مبینا جون دست به یکی از وسیله های خونه ،اسباب بازیهای تو،و رختخوابت بگذاره، چنان فریادی سرش میزنی که نگو و نپرس.....در ضمن اگه بابایی مبینا را بغل کنه تو گریه می کنی اگه تو را بغل کنه مبینا قهر می کنه .....
می بینی تو را خدا کار و زندگی ما را از دست شما دو تا فینگیلی......
دیشب بابایی بهت گفت از دست تو دختر نازی می زارم میرم پیش مبینا جون........یکمرتبه چنان گریه ای سر دادی که لباست از اشک چشمت خیس شد و ارام نمی شدی.بابایی بغلت کرده بود و تو همچنان گریه می کردی....ولی اصلا بابایی نمی خواست که تو گریه کنی من و بابایی از تعجب شاخ در اورده بودیم که تو اینقدر حساسی و با هوش ....
اخه نیم وجبی تو این همه حسادت را از کجا یاد گرفتی ....خدا کنه که عادتت نشه.....خلاصه که مبینا جون که این همه حسادت می کرد پیش شما کم اورده....
راستی مبینا جون برات بال فرشته و کت و شلوار لی قرمز خوش رنگ سوغاتی اورده...
راستی دیروز بابایی سر کار به زمین خورده بود و لب بالایش زخم شده بود و ورم کرده بود...و دست و پاش از چند جا کبود شده بود بیچاره بابایی مظلوم با اون همه درد صداش در نمی یومد....
الان که دارم برات می نویسم ساعت 24.39 دقیقه روز پنج شنبه می باشد و باد خیلی شدیدی در حال وزیدن و صداهای وحشتناکی به گوش می رسد....تو و بابایی در خواب ناز .....
خیـــــــــــــــــــــــــلی خیــــــــــــــــــــــلی دوستتون دارم....